به وقت آذر نود و پنج
جمعه, ۱۹ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۹ ب.ظ
این شونزدهم آذر اولین روز دانشجوم بود ... :)
خاله میم دقیقا گذاشت آخرین ساعتا بهم تبریک گفت... کلا داره با زبون بی زبونی میگه که همه چی خراب شده
همین چند هفته میش که رفته بودیم خونه علیرضا اینا هیچ حرفی از تو نزد ... هیچی...
دقیقا سال پیش که رفته بودیم اونجا کلی ازت گفت ...
فقط یه کلمه ای به زبون اورد که روش هیچ حسابی باز نمیکنم ...
فقط میدونی نمیدونم چرا حس میکنم همه چی به همینجا ختم نمیشه ...میگن یه سیبُ بندازی بالا هزار تا چرخ میخوره
دقیقا مثل جریان من که هزار تا چرخ خورد ...زمین گرده و میچرخه ...من تا اتمام اون دویست وپنج روز یه صد روز دیگه دارم تا کلن از حافظم پاک شی ...البته الانم بهت فکر نمیکنم ولی یه وقتایی تو راه تو بارون تو ماشین وسط درس خوندن یادت میفتم...
امیدوارم ختم داستان همینجا نباشه ...امیدوارم ...
:(
۹۵/۰۹/۱۹