هر سال همین موقع ها برای خودم یادداشتی مینوشتم و پست میکردم که ثبت شود بر پیشانی آرشیو وبلاگم
هر سال همین موقع ها کلی امید میبندم به سال جدید ...مثل خیلی ها
و هر سال همین موقع ها خاطرات خوب و بد سالی که گذشت را با وضوح 100 مگاپیکسل به یاد میاورم
و اما سال 95...
این نود وپنجِ بی حوصله ی تب دار
که بی تابی هایش مرا هم بی قرار کرد...از آن روزهای شروعش با استرس کنکور...از روز های خستگی و دلمردگی...از روزی که خبرِ سفرِ آن شخصِ خاکستری زندگیم را شنیدم... روز کنکور...اولین روز های ماهم(مرداد) که دیگر همه چیز برایم تمام شد...من ماندم و هزارو یک فکر و خیال...و من ماندم و زمزمه ی "کشتی شکستگانیم ...ای باد شرطه برخیز"...ـآن ایمیل ناگهان ... گریه هایم برای نابودی آرزوهایم...جواب کنکور...جواب انتخاب رشته... آن روزی که میم آمد و از شخص خاکستری گفت و آنقدر بغض راه نفسم را بسته بود که...از یادداشتهایی که مینوشت و همه ی مارابه شگفتی وا میداشت...از روز هایی که با روشنک حرف میزدم و سعی میکردم لبخند بزنم و میدانست که در من چه میگذرد...ازعکسی که برایم فرستاد و عکس ها و صحبت ها ومن آن لحظه ها خوشحالترین آدم روی زمین بودم...از دویست و پنج روز ددلاین تا بازگشتم به زندگی عادی و "میم" که با یک عکسهمه ی معادله هایم را ریخت به هم ...و منی که هنوز حالم خوبنیست از رفتنش...
اولین روزهای دانشگاه...اولین باری که روپوش سفید پوشیدم...
و 8 ماه تمام من به چراییِ این اتفاق فکر کردم و روز به روز حالم بدتر شد...که مگرمیشود؟
به قولِ چاووشی:
من یه گلدونِ پر از گل بودم
وزشِ عشقِ تو پاییزم کرد ...
عشقِ من
عشقِ بدست اوردنت
با همه دنیا گلاویزم کرد...
به قولِ مریم جا داره اشاره کنم که : خدا جان...رفیق همه ی ادوار...امتحان سختی بود...و آفتابی که نتوانست از پسش بر بیاید
جاننوشت:
نمیدونم چرا من باید به این درجه برسم تو زندگیم...
کجادستاتوگم کردم که پایان من اینجا شد؟؟؟؟
من خیلی حال خوبی ندارم...خودتم میدونی
پ.ن:
در مورد نود و شش هم چیزی نگوییم بهتر است...
پ.ن تر:
رفیق شکرت به خاطرهمه چیز...منو ببخش که همه ی لحظه هام پر از خطاست
رفیق جان...
بغض یعنی ...
ولی واقعا شکرت