قرارمان آخر اردیبهشت

جهان موازی

چون کاسه‌ای که پُر شدنش بی‌صدا کند
از تو دلم پُر است ولی دَم نمی‌زنم

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

هر سال همین موقع ها برای خودم یادداشتی مینوشتم و پست میکردم که ثبت شود بر پیشانی آرشیو وبلاگم

هر سال همین موقع ها کلی امید میبندم به سال جدید ...مثل خیلی ها

و هر سال همین موقع ها خاطرات خوب و بد سالی که گذشت را با وضوح 100 مگاپیکسل به یاد میاورم

و اما سال 95...

این نود وپنجِ بی حوصله ی تب دار 

که بی تابی هایش مرا هم بی قرار کرد...از آن روزهای شروعش با استرس کنکور...از روز های خستگی و دلمردگی...از روزی که خبرِ سفرِ آن شخصِ خاکستری زندگیم را شنیدم... روز کنکور...اولین روز های ماهم(مرداد) که دیگر همه چیز برایم تمام شد...من ماندم و هزارو یک فکر و خیال...و من ماندم و زمزمه ی "کشتی شکستگانیم ...ای باد شرطه برخیز"...ـآن ایمیل ناگهان ... گریه هایم برای نابودی آرزوهایم...جواب کنکور...جواب انتخاب رشته... آن روزی که میم آمد و از شخص خاکستری گفت و آنقدر بغض راه نفسم را بسته بود که...از یادداشتهایی که مینوشت و همه ی مارابه شگفتی وا میداشت...از روز هایی که با روشنک حرف میزدم و سعی میکردم لبخند بزنم و میدانست که در من چه میگذرد...ازعکسی که برایم فرستاد و عکس ها و صحبت ها  ومن آن لحظه ها خوشحالترین آدم روی زمین بودم...از دویست و پنج روز ددلاین تا بازگشتم به زندگی عادی و "میم" که با یک عکسهمه ی معادله هایم را ریخت به هم ...و منی که هنوز حالم خوبنیست از رفتنش...

اولین روزهای دانشگاه...اولین باری که روپوش سفید پوشیدم... 

و 8 ماه تمام من به چراییِ این اتفاق فکر کردم و روز به روز حالم بدتر شد...که مگرمیشود؟ 

به قولِ چاووشی:

من یه گلدونِ پر از گل بودم

وزشِ عشقِ تو پاییزم کرد ...

عشقِ من 

عشقِ بدست اوردنت

با همه دنیا گلاویزم کرد...

به قولِ مریم جا داره اشاره کنم که : خدا جان...رفیق همه ی ادوار...امتحان سختی بود...و  آفتابی که نتوانست از پسش بر بیاید

جاننوشت:

نمیدونم چرا من باید به این درجه برسم تو زندگیم...

کجادستاتوگم کردم که پایان من اینجا شد؟؟؟؟

من خیلی حال خوبی ندارم...خودتم میدونی

پ.ن:

در مورد نود و شش هم چیزی نگوییم بهتر است...

پ.ن تر:

رفیق شکرت به خاطرهمه چیز...منو ببخش که همه ی لحظه هام پر از خطاست

رفیق جان...

بغض یعنی ...

ولی واقعا شکرت

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۱۳
آفتاب ...

یه پازل 

که بلد نیستم کنار هم بچینم اجزاشو ...

زندگیمو میگم

اتفاقای این چند روزو میگم

پ.ن: خدایا بیا و کار دلم را به ناکجا مکشان :(

پ.ن تر: was deleted ... کلی حرف زدم ...عاخه چرا :"(

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۵۸
آفتاب ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۳۱
آفتاب ...

۹ سال گذشت 

برادرم ...بودنت مثل یه نسیم بود... تلخی مرگ همین فراموش شدن آدماست

اگر بودی...

شاید من اینهمه تنها نبودم ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۴۶
آفتاب ...