مگر من از زندگی چه میخواستم ...
حس لوزر بودن دارم ... حس میکنم تو همه انتخاب های زندگیم گوه زدم ...
من تمام تلاشم رو کردم ... همیشه ... ولی دقیقا تو نقطه ای از زندگی قرار دارم که دستم به هیچ جایی بند نیست ...
خسته شدم دیگه
درد خودم کم بود .. درد حمید هم اضافه شد
پس تو کجایی ؟ چرا کاری نمیکنی ؟
تو که میبینی ما داریم جون میکنیم
آبان ۴۰۱
آبان ۴۰۲
و حالا آبان ۴۰۳
تمام این مدت یکساله رو ...همه حرفهایی که به حق و نا حق شنیدم ... رفتارهای گاها ظالمانه ... حرف های تلخ ... آدم های سمی ... همه رو ... همه رو به جون خریدم و دندون رو جیگر گذاشتم ...
با استخوان در گلو و خار در چشم واقعا ... ادامه دادم
با همه فشارهایی که روم بود ... فشار هایی که هر روز دارن بیشتر میشن
ولی
دیگه امروز بریدم ... امروز خستگی به تنم مونده ...
ازت پرسیدم تا کجا باید احمل کرد واقعا؟ ... تا کجای این قصه من هی باید این زخم رو فشار بدم تا سر باز نکنه ...
امروز مطلقا بریدم ...
رعنا با بی ادبی که کرد ... تا حالا سه بار زنگ زده ... چند بار پیام داده و من جواب ندادم و نمیدم ...
نمیدونم چرا درس نمیگیرم... چرا با آدمها گرم میگیرم ... که هر بی سر و پایی این حق رو برای خودش قائل میشه که شوخی کنه ...
کاش آدم شم و فاصله رو حفظ کنم با آدمها ...