صبح ها... امان از صبح ها 

تقریبا هر روز صبح زود که از خواب پا میشم ...هر روز... این‌سوال رو از خودم میپرسم که داری با خودت و جوونیت و شوق زندگیت چکار میکنی؟

با روح و روان و معده و پوست و موت داری چکار میکنی؟

با بهترین روزهای جوانی داری چکار میکنی؟

میدونی بدیش اینجوست که میدونم این راه ... راه غلطیه حداقل ترین چیزی که ازم میگیره سلامتی و روح و روانمه 

ولی چکار میشه کرد ...

مجتبی شکوری میگفت تا شروع میکنی جهان با تمام زورش عدم فطعیتش رو بهت نشون میده 

راست میگفت و راستش اینه که من آدم این مسیر نبودم ...

فرض کن این راهی که دارم میرم سوهانه و خودم ناخن ... ذره ذره دارم تموم میشم

عدم قطعیت جهان با تمام زورش داره خودش رو ثابت میکنه 

و من ذره ذره ازم کم میشه 

نمیدونم دارم با خودم چکار میکنم 

همه ی ۸ ساعتی که اینجام... کل تایم خونه... همش استرسه ...