توی سرم؟... بازار مسگر هاست
حس میکنم تمام راه ها رو رفتم... تمام راهو دویدم بقول اون پیجه تو اینستاگرام ...حس میکنم تمام قاره هارو گذر کردم، تمام اقیانوسارو شنا کردم...تمام خشکیارو دویدم ... تمام شبارو با سنگینی صبح کردم... اما حالا با یه خار که رفته تو انگشت دستم از پا در اومدم...
انقدر اینجا غر زدم خودم خسته شدم...
امروز عصر با میم رفتیم بیرون ... ز. اوش رو دیدم ... خونه مژی رو دیدم... خانم مسعودی و دختر و نوه اش رو دیدیم و بعد سالها باهم حرف زدیم ...
برای پریا و ا.عظم هدیه خریدم ...
امروز برای دکتر ر گزارش فرستادم ... امروز ...
آخرش اومدم خونه ... آهنگ تکیه ی کوچک چاوشی و گریه های بی امون... از سنگینی این بار امانت خسته ام...
از اینکه هر لحظه ی این راه سختِ نامعلوم پر از چالشه ... اصلا معلوم نیست تهی داشته باشه و اگر هم داشته باشه من ببینم اصلا؟
از سنگینی این بار خسته ام... از خوشی های نرفته و زندگی که نکردم ...
از لذتی که نبردم... که حیف بود ... که خیلی ام حیف بود...
از اینکه تنهایی دارم این بار رو حمل میکنم ... از اینکه هر مشکلی با مشکل بعدی کاور میشه ...
بقول یونا...خسته شدم...لالا دارم...
خستم...خیلی خستم ... اینجور وقتا بغض ام و بغض
هر اتفاق کوچیکی به گریه میندازه منو و از هیچی دیگه لذت نمیبرم
حس میکنم دارم میشم اون دختر تنهای دو سال پیش این موقع ها ... چه اضطرابی رو تحمل کردم.. چه شبهایی و چه روزهایی
دیگه کشش روحی و روانی این مسیر رو ندارم ... انقدر دست تنها ...
کاشکی بد نشود آخر این قصه ی بد...
این مسیر مگه چیه که حوصلش رو نداری آفتاب 🥲؟