بی حسی عمیق
یه حس سر شدگی عجیب ... دیروز بابا با احمد دعوای بدی کردن ... داد و فریاد
حس من چیه ؟ ... تقریبا هیچی ...
یخورده مشوش از این هستم که به هر حال من با این آدما رو به رو خواهم شد ... ولی مگه آب ریخته رو میشه برگردوند تو ظرف ...
بابا کلا این مدلیه کارهایی میکنه که ما دیگه رومون نشه تو روی بقیه نگاه کنیم :)
و فکر نکرد به من و زندگیم ... منم دیگه فکر نمیکنم به خودم و زندگیم
فوقش از هم پاچیدنه و فروریختن این زندگیه دیگه ...
اصلا چه کاری از دستم برمیاد ؟ مگه با من هماهنگ کرد موقع زنگ زدن ...
اونم اشتباه میکنه ولی کار بابا اشتباه تره ...
تقریبا حسم اینه که همه ی زندگی رو باختم ... حس اینکه همه انتخاب هام و تصمیمام و ملاحظه هام و درک و محبت و توجه و حرف گوش کن بودنام اشتباه بوده ...
چه میشه کرد واقعا
یه بی حسی عجیب ... حس میکنم دیگه نه برای کسی اهمیت چندانی دارم نه دیگه کسی یا چیزی برام مهمه ...
فکر کنم یه شکلی از خستگیه نه؟
دیگه واقعیت اینه حوصله هیچکسو ندارم هیچکس
کاش میشد برم از این جا و دور شم
حتما همه چیز از دور قشنگ تره
دلتنگی هست ولی دوری هم هست
همه چیز از نزدیک به درد نخوره ...
دارم فکر میکنم جز خانواده پدری آیا کسی هست با فامیل های سببی همچین کاری کنه؟
آره خانواده مر.ضیه
ولی مرضیه همچنان هست... دیگه هیچکسو نمیخوام ... حداقل تا اطلاع ثانوی
خدایا یه دری به رفتن باز کن
آفتاب نگران نباش
پا پس نکش از تصمیمت ....
و گاهی خودت رو دور کن از این فضا
و از بالا به همه چی نگاه کن