قرارمان آخر اردیبهشت

جهان موازی

چون کاسه‌ای که پُر شدنش بی‌صدا کند
از تو دلم پُر است ولی دَم نمی‌زنم

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
بایگانی

نمیدونم چرا جلوی دهنمو نمیتونم بگیرم ، وقتی میفتم رو دور صداقت دیگه همه چیز رو میگم 

این صداقت داره به ضررم تموم میشه 

کاش میشد دهنمو ببندم و حرف نزنم 

خدایا خودت من رو از شر آدما حفظ کن ، از دشمنی آدم ها حفظ کن من خیلی ضعیف تر از این حرفهام که با همه چی بجنگم 

خودت دستمو بگیر و نجاتم بده

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۰۲ ، ۱۶:۱۹
آفتاب ...

من بی تو در غریب ترین شهر عالمم 

بی من تو در کجای جهانی که نیستی 

تو خدا، تنها امید منی تو این اضطراب 

حالم بسیار خرابه و توی دلم رخت میشورند 

نمیدونم با این حال تا کجا پیش میرم و چی میشه 

ولی امروز ، روز من نبود ، حداقل از دنی انتظار نداشتم این خرفهارو بهم بزنه ، که اعتماد به نفسم پایینه و موذبم ... من همینم ، وجودم اینه با غریبه ها ، احساس ضعف کردم و ترسم صد برابر شد .

من وسط یه بیابون تاریکم ... دست منو بگیر ... حالم جهنمه 

امروز برای بار چند دهم ، بخاطر یه قصور که همه اش هم با من نبود جواب دادم ، محاکمه شدم و مجبور شدم حرفهایی که دوست نداشتم رو بگم 

حالم خیلی بده 

از استرسی که خودم دارم و فشاری که هی مضاعف میشه

پ.ن: حرف زدن با مائده حالم رو خیلی بد میکنه ، این استرس رو هزار برابر میکنه 

آرومم کن ... پناهی جز تو نیست 

تنهایی و غم و ترس من رو ناتوان کرده  

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۰۲ ، ۲۳:۳۷
آفتاب ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ آبان ۰۲ ، ۱۵:۳۶
آفتاب ...

حالم بده و گریه دارم 

امشب هر کی یه جوری یه مشت زد با رفتارش

علاوه بر اون فشار آزمون هارو دارم تحمل میکنم 

علاوه بر اون فشار کار های روزمره هست 

علاوه بر اون فشار تمرینای دکتر رشیدی هست 

دیگه خستگی رد حس نمیکتم حتی 

مائده نیومد ، برای چتدمین بار که به کمکش نیاز داشتم ، چند بار باید بهم ثابت شه که این آدم دیگه به درد من نمیخوره؟ واقعا چند بار؟ 

بدیم اینه زود دلبسته ی آدما میشم 

بدیم اینه دوست ندارم دیگران از من رنجیده خاطر باشن 

بدیم اینه که خیلی ضعیفم 

چند بار ، چند بار و چند بار گذشت کردم از مائده ، از رفتار هاش ، رفتار هایی که اون کینه کرد ولی من بخشیدم ، که این رابطه حفظ بشه و دوستیه سر جاش بمونه 

دقیقا پارسال این موقع ها چندین بار ازش کمک خواستم ولی دست گیری نکرد 

بقول هدیه تنها موندن شرف داره به بودن با بعضیا چقدر راست میگفت 

کویین هم با حرفش قلبمو شکست، این که من و با عسل تو یه دسته بندی قرار داد یعنی من رو جزو آدم هایی میدونه که گند زدن تو زندگیشون ، عمیقا معتقدم که عسل گند نزده و خودت خوب میدونی 

امروز رو مود خوبی بودم ، بعد از تجربه ی پریروز که قشنگ افسردگی شدید رو لمس کردم ... خراب شد ولی تهش 

تهش بغض دارم 

حمید هم برگشت گفت فلانی اومده بود و چقدر خوب مونده بود... همین که توجهش جلب شده ... غمگینم کرد ... عمیقا ... 

میم هم گفت ثبت نام نمیکردی برای آزمون و اینا ... البته میم شاید حق داره و حیفش میاد 

ولی من دارم با اجزای زندگی مبارزه میکنم ...

چقد جات خالیه ... جای فیزیکیت... مثلا آدم که غم داشت میومد بغلت میکرد و گریه میکرد و تو قول میدادی که درستش کنی ...

+ دنی پیام داد... پیامش منو میترسونه ... 

دیگه همه چیز منو میترسونه 

شدیرا گریه دارم رفیق ...

راستی یادته همیشه بهت میگفتم رفیق الان دیگه واقعا رفیقی 

یا رفیق من لا رفیق له ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۰۲ ، ۲۳:۴۷
آفتاب ...

روحم تو فشاره 

یه فشار مدام ...تا حالا حس کردی همه جارو غبارِ غم گرفته؟

از صیح که بیدار شدم گریه دارم ولی گریه ام نمیگیره 

خیلی خسته ام ، برام همه چیز فرسایشی شده 

کاش میشد رها شد 

ازت توقع داشتم دستمو بگیری... جدی میگم 

مثل میم که کاری نکرد و کارش درست شد توقع داشتم منم کمک کنی

ولی نکردی 

حالا من ترسیدم و افسردگی منو داره تو خودش حل میکنه 

دلم میخواست بودی میشد ازت قول گرفت 

من خیلی خسته ام یه راهی نشونم بده

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۰۲ ، ۱۶:۰۸
آفتاب ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۸:۲۷
آفتاب ...

نمیدونم حکمت خوندن این پست اونم امشب چی بود

اونم امشب که داشتم فکر میکردم برام آخر دنیا حرمِ شماست 

السلام علیک یا شمس الشموس

https://complex-life.blog.ir/1399/04/12/%D8%A8%D9%87-%D8%A8%D9%87%D8%A7%D9%86%D9%87-%DB%8C-%D8%AA%D9%88%D9%84%D8%AF-%D8%AD%D8%B6%D8%B1%D8%AA-%D8%AE%D9%88%D8%B1%D8%B4%DB%8C%D8%AF

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۰۱ ، ۰۰:۰۱
آفتاب ...

خدایا پناه بر تو از چیزهایی که از کنترلمون خارجه ... از گندایی که زدیم به زندگیمون 

پ.ن: 

امروز خونه خانم ط.ص بودیم ، بازم مژی حرف م.ا رو پیش کشید، من دیگه کشش فکر کردن بهش رو ندارم و حقیقتا نمیدونم که اینارو از قصد به من میگه یا بدون قصده ، اگرم با قصد بگه دیگه کاری از دستم ساخته نیست 

خودم انقد تو زندگیم دغدغه دارم و حس های متفاوت که کلا دیگه از م.ا هزاران کیلومتر فیزیکی و متافیزیکی فاصله گرفتم

فقط اون لحظه تنها کاری کردم سپردم به تو 

نمیدونم ته این قصه چیه 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۰۱ ، ۱۸:۴۵
آفتاب ...

ح کیک خریده بود، یه کیک خیلی کوچولو که سفید بود و روش توت فرنگی و اورئو و فیسالیس داشت و داخلش شکلات سفید و مربای توت فرنگی بود با کیک اسفنجی کاکائویی

و آخرشم نگفت به چه مناسبتی بود، فکر کنم یهو به دلش افتاده گفته یه کیک بگیرم برا بچه ها :)

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۰۱ ، ۲۲:۱۸
آفتاب ...

خب این چند روز کلی وبلاگ خوندم و یه سری هاشون نظرم رو جلب کرد، اونهایی که خاطرات زندگیشون رو مینوشتند؛ نه صرفا روزنوشت ها

منم تصمیم گرفتم بنویسم، نمیدونم شاید یادگار بمونه از روز هایی که خواستنی نیستن ولی هر چی باشه اسمش زندگیه.

خب مدتیه که تصمیم گرفتم به خودم بپردازم، یعنی دیدم که یه سری اتفاقات تو زندگیم هست که اذیتم میکنه ولی عملا کار خیلی زیادی نمیتونم براش بکنم ، سعی کردم خودم رو رشد بدم بجاش، مثلا در استفاده از اینستاگرام سعی کردم چیزهایی رو دنبال کنم که در درجه اول علمی هستن و بعد مربوط به سلامت، در قدم دوم سبک تغذیه ام رو تغییر دادم و در قدم سوم ورزش رو خیلی ریز شروع کردم ، از طرفی هم با مشورت پزشک روتین پوستی دارم انجام میدم.

معنی همه ی این حرفهام چیزیه که به میم میگفتم:" عوض کردن خیلی چیزها تحت کنترل ما نیست ولی خداقل میتونیم کاری کنیم کمتر اذیت شیم " 

تو زندگی من هزار دلیل هست برای گریه کردن و غصه خوردن و به در و دیوار زدن از طرفی هم همیشه هزار تا دلیل هست که بگیم خدایا شکر(بی انصاف نباشیم)، یه نگاه انداختم دیدم در عرض چند ماه اونم در آستانه ۲۶ سالگی موهام کلی سفید شدن، تصمیم گرفتم حداقل تو این وانفسا خودمو دریابم 

پ.ن: داشتم فکر میکردم الف اگر وضعیت من رو داشت تا الان سکته کرده بود، عمیقا به زندگیش حسرت میخورم و بارها تو دلم گفتم کاش من جای اون بودم و هیچ وقت با دغدغه های زندگی الانم روبرو نبودم

پ.ن۲: در راستای سالم خوری، در حال طی کردن مراحل ساخت خمیر ترشم ولی تا اینجا موفقیت آمیز نبوده :) 

پ.ن: درپناه خدا

بعدا نوشت: امروز یک کلاس مشترک داشتیم با دانشجوهای هم مقطع و هم رشته خودمون از  فردوسی مشهد، تجربه جالبی بود ،به این فکر میکردم که اونا هم یعنی اومده بودن اینجا برای مصاحبه ؟ یعنی دوست داشتن همکلاس ما باشن ؟

بعد تر نوشت: داستان عروسی الف را باید بنویسم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۰۱ ، ۰۰:۵۱
آفتاب ...