رفته رفته به این نتیجه میرسم که فقط اون کاری رو باید انجام بده آدم، که فکر میکنه درسته
حرف گوش کن بودن و احساس مسئولیت کردن و منظم بودن فقط توقعات طرف های مقابل رو بالا میبره و نهایتا از یک جای کار ایراد میگیرند
از این چاله در میای میوفتی تو چاه عمیقتر و عمیقتر و عمیقتر
راستش حرف های امروز دکتر ر.شیدی انرژی بر بود... انرژی تمام این مدت رو که ذره ذره واقعا جمع شده بود هدر داد
حداقل برای منِ حساسِ زودرنجِ اورثینکرِ مضطرب این راهی که تا اینجا اومدم ...راه درستی نبود ... روحم پر از خستگی و زخم شده
فضا و آدم های ساختمونِ سبزِ منطقه 22 بهم احساس ناامنی میده ... هیچوقت اینجا احساس خودمونی نکردم ... همیشه برام رازآلود و مخوف و مغموم بود... شبیه زندانه ...آدمهاش بیشتر شبیه زندانن...
راستی تهِ این مسیر پر فراز و نشیبِ پر پیچ و خم که از پس هر بالا و پایینش با کلی زخم بیرون اومدم چیه ؟
روحم خسته است ... توانِ نشستن و مطالعه کردن نداره ... کاش این دوره زود بگذره ... دوستشون ندارم اهالیِ ساختمونِ سبز رو
من شرایط رفتن ندارم و این در شرایطی که همه اهالی ساختمون سبز دارن میرن ... برام استرس زا و غم انگیز و حسرت برانگیزه
خدایا من رو از شر آدمهایی که با من دشمنی میکنن در امان بدار
خدایا حمایتم کن
بهم رحم کن
من خیلی تنهام
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم
نه قوتی که توانم کناره جستن از او
نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم
نه دست صبر که در آستین عقل برم
نه پای عقل که در دامن قرار کشم
ز دوستان به جفا سیرگشت مردی نیست
جفای دوست زنم گر نه مردوار کشم
چو می توان به صبوری کشید جور عدو
چرا صبور نباشم که جور یار کشم
شراب خورده ساقی ز جام صافی وصل
ضرورتست که درد سر خمار کشم
گلی چو روی تو گر در چمن به دست آید
کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم
امروز رو یادم بمونه ... هشتم خرداد چهارصدوسه
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم ؟
پس از نارفیقی های بسیاری که در این مدت ۳ ساله دیدم
دیگه به نظرم حجت تمامه
و ح بیچاره درست میگفت ... مدت ها پیش ح به من گفت مائده رو بذار کنار و من نمیتونستم با دلم اینو بپذیرم ... روزای بدی دست منو گرفت و من بارها و بارها و بارها بخشیدمش ... که جبران شه ... که بمونه تو زندگیم
ولی امروز امیدوارم پایان داستان دوستی ما باشه
من با وجود تمام خنجرهایی که ازش خوردم ولی این آخرین باری که به کمکم نیاز داشت کمکش کردم
نه به خاطر شخص مائده بلکه بخاطر خودم کمکش کردم که به خدا بگم ببین من حتی وقتی فرصت دارم هم نمیتونم تلافی کنم نه که نتونم نمیخوام تلافی کنم
گفتم بذار خیرم برسه بهش
همین خیری که بهش رسید کلی کارش رو جلو میندازه ... احتمالا خیلی زود کارش تموم شه
اما امشب زنگ زد و یهو گفت من از پروپوزالم دفاع کردم ... اگر این خبر رو زودتر میداد هم من خوشحال میشدم ... من از پیشرفتش تو این برهه واقعا خوشحال میشدم ... ولی نگفت... همون سیاست کثیف سابقش رو پیش گرفت ...
نمیدونم روزی بتونم بهت اینو بگم یا نه ولی خیلی کثیفی ... من هیچوقت در برخورد با تو سیاست به خرج ندادم
ولی تو خوب جبران کردی دمت گرم
امیدوارم بتونم زنگ میزنی جوابتو ندم ...
احتمالا با این کارم فکر کنی که حسادت میکنم بهت ... والله اگر ذره ای حسادت کنم... انقد آدم های موفق کنارم هستن که تو انگشت کوچیکشونم نمیشی من بخوامم حسادت کنم به یکی حسادت میکنم که قابل باشه نه تو
قبل این داستان تمام بازی های روانی که با من کردی رو بخشیدم ...ولی الان پس میگیرم ... نمیبخشمت ... کاش یه بار از این تمام دفعاتی که بهت فرصت دادم پشیمونم نمیکردی
کاش ح اشتباه کرده بود
دعای این روزهام اینه : خدایا منو از شر آدمهای دور و اطرافم خلاص کن
صبح ها... امان از صبح ها
تقریبا هر روز صبح زود که از خواب پا میشم ...هر روز... اینسوال رو از خودم میپرسم که داری با خودت و جوونیت و شوق زندگیت چکار میکنی؟
با روح و روان و معده و پوست و موت داری چکار میکنی؟
با بهترین روزهای جوانی داری چکار میکنی؟
میدونی بدیش اینجوست که میدونم این راه ... راه غلطیه حداقل ترین چیزی که ازم میگیره سلامتی و روح و روانمه
ولی چکار میشه کرد ...
مجتبی شکوری میگفت تا شروع میکنی جهان با تمام زورش عدم فطعیتش رو بهت نشون میده
راست میگفت و راستش اینه که من آدم این مسیر نبودم ...
فرض کن این راهی که دارم میرم سوهانه و خودم ناخن ... ذره ذره دارم تموم میشم
عدم قطعیت جهان با تمام زورش داره خودش رو ثابت میکنه
و من ذره ذره ازم کم میشه
نمیدونم دارم با خودم چکار میکنم
همه ی ۸ ساعتی که اینجام... کل تایم خونه... همش استرسه ...
ترسیدم ؟
آره راستش ... ترس که نه یه جورایی وحشت
حس این که وسط اقیانوسم ، شبه و طوفان ...
من فقط تقلا میکنم که غرق نشم
و نمیدونم توی این طوفان جون سالم به در میبرم؟ یا غرق میشم و موج و طوفان من رو در خودش حل میکنه
دمِ تسلیم شدنم ... امروز قشنگ حس کردم لبه پرتگاهم... انگار فقط یه مو فاصله است تا تسلیم شدن
امروز از شدت ناراحتی ... یه تیکه بغض بودم ... یه ماهه که این کابوس شروع شده و نمیدونم اصلا تموم میشه ؟
یا به یه جا میرسه که من طاقتم تموم میشه و میرم
به حال آدمهای اطرافم غبطه میخورم ...
چرا یکسری آدمها انقدر منفی اند ... چرا انقد بودنشون آدم رو اذیت میکنه
بغضم...بغضِ بغض...
انگار همش منتظرم یه اتفاق بدتر بیفته ...
و این انتظار ته دنیاست ...
یه حدی از نا امیدی رو دارم تجربه میکنم که فقط تو میدونی
انقدر ناامیدم که حتی خستگیمم برام مهم نیست
گاهی آدم اگر ننویسه ... چطور تحمل کنه؟
این روز ها .... امان از این روزها ....
هر لحظه ... توی سرم بازار مسگر هاست... تو ی دلم رخت میشورند
حالا این وسط کافیه یکی یه چرتی از دهنش دربیاد ... دیگه تمومه... اون روزم به فنا میره
دکتر م.س.ن و دکتر ح.ع هیچوقت از جانب من بخشیده نمیشن
علاوه بر اینکه من رو به فروپاشی روانی کشوندن و ولمم نکردن
علاوه بر اینکه بدترین روزهای عمرم رو به واسطه ی رفتار اونها تو این بیست و چند سال گذروندم
بارها و بارها و بارها اومدم از کاری که انجام دادم حرف بزنم ... هر کی یه چی گفت ...
نمیبخشمشون که من رو انقدر اذیت کردن که این اذیت ها هنوزم ادامه داره
هر چند که بهترین کارها هم تهش همینه
همیشه یه حرفی هست
خسته ام ؟ آره له شدم
حالا نصف جهانی میخواد بره فرصت
امیدوارم بره و نتیجه هم بگیره
امیدوارم حرف مفت نشنوم