یادمه چهارم ریاضی که بودم یکی از روزای تابستون که سر کلاس بودیم مشاور کنکورمون با یه دختری وارد کلاس شد ... اسمش رو یادم نمیاد ولی رتبه ی ۴۹ ریاضی سال ۹۳ بود و مکانیک دانشگاه صنعتی شریف قبول شد
این خانوم تو اردو های تابستون همراهمون بود
آیدا یه روز تو اردو با حسرت بهش نگاه کرد و رو به من گفت ما مگه چه گناهی تو زندگیمون کردیم که نمیتونیم به این رتبه برسیم ، نگاش کن این چی کم داره تو زندگیش خوش به حالش
بهش گفتم آیدا ما تو زندگیش نیستیم شاید اینم یه خلا هایی داره
آیدا حرفمو قبول نکرد و بعد از یکم بحث رفتیم سراغ درس خوندنمون
اما امشب
خیلی اتفاقی تو صفحه اکسپلور اینستا صفحه ی ساره رشیدی رو پیدا کردم همون استند آپ کمدین خنداننده شو
که حتی اسمش رو هم نمیدونستم چون چهرش آشنا بود رفتم ببینم که چه خبره ...
رسیدم به عکسی از خواهر کوچکش یگانه که به سندروم داون و اوتیسم مبتلاست
با خودم فکر کردم دفعات اولی که این خانوم رو تو خندوانه دیدم شاید با خودم فکر گردم چه آدم هایی که دغدغه های خاصی از این قبیل تو زندگیشون ندارن میرن دنبال علایقشون ... ولی انگار ما زندانی های ذهنمونیم ... ماییم که مسائل رو بزرگ نشون میدیم بزرگتر از آنچه که هست و انقدر که رخصت تکون خردن هم بهمون نمیده
بعضیا هستن مثل مرد پای رویاهاشون ایستادن یا نه مثل شیر پای رویاهاشون وایستادن ...
خیلی وقتا با آدمای اطرافم فرق داشتم
عمیق تر فکر کردم ؛ جزئی تر نگاه کردم ؛خالص تر بودم
هیچوقت نقش بازی نکردم ... من خودم بودم
در مقابل انتقاد ها سرمو انداختم پایین
برای تحسین هایی که نشدم اشک ریختم
خیلی وقتها پر از حرف بودم و دم نزدم
خیلی وقتها از نزدیکترین آدمهای زندگیم دلخور بودم ولی چیزی نگفتم ...
خیلی وقتها خواستم ازشون دور باشم ... برم و برم و برم
وقتهایی بود که خالصانه دلسوزی کردم ...و خندیدن بهم
میدونی همه ی آدمها ، همشون میتونن بذارن و برن
ولی تویی که میمونی برامون
امشب بعد از مدت ها نماز خوندم
از اینکه دوباره وقت بدبختی هام اومدم سراغت به اندازه ی یه دنیا شرمنده بودم و هستم
ولی
حرفای ایمان میپیچید تو مغزم :"خدا جای اینکه مچمونو بگیره... دستمونو میگیره"
دلم گرفته که شب تولدم انقدر دلگیرم
رفیق...
من ناتوان تر از اونم که بتونم مشکلاتمو حل کنم
والیک یارب مددت یدی ...
ارحم عبدک الضعیف
خدایا ...
کمک کن همه چی درست شه ازت عاجزانه خواهش میکنم
و هرکی که نیاز به دعا داره براش دعا میکنم مشکلش حل شه
و آدمهایی که لحظه های خوبمونو به بدترین اوقات تبدیل کردن رو به خودت واگذار میکنم
رفیق دستمو بگیر
شرمندتم
و من...
همچنان به تو فکر میکنم
حال و هوای این روز ها مرا یاد تو می اندازد ...
حیف...چه حیف ..که تقدیر خواسته های مارا نادیده میگیرد
زیر صدا:
گلدون |محسن چاوشی
هر سال همین موقع ها برای خودم یادداشتی مینوشتم و پست میکردم که ثبت شود بر پیشانی آرشیو وبلاگم
هر سال همین موقع ها کلی امید میبندم به سال جدید ...مثل خیلی ها
و هر سال همین موقع ها خاطرات خوب و بد سالی که گذشت را با وضوح 100 مگاپیکسل به یاد میاورم
و اما سال 95...
این نود وپنجِ بی حوصله ی تب دار
که بی تابی هایش مرا هم بی قرار کرد...از آن روزهای شروعش با استرس کنکور...از روز های خستگی و دلمردگی...از روزی که خبرِ سفرِ آن شخصِ خاکستری زندگیم را شنیدم... روز کنکور...اولین روز های ماهم(مرداد) که دیگر همه چیز برایم تمام شد...من ماندم و هزارو یک فکر و خیال...و من ماندم و زمزمه ی "کشتی شکستگانیم ...ای باد شرطه برخیز"...ـآن ایمیل ناگهان ... گریه هایم برای نابودی آرزوهایم...جواب کنکور...جواب انتخاب رشته... آن روزی که میم آمد و از شخص خاکستری گفت و آنقدر بغض راه نفسم را بسته بود که...از یادداشتهایی که مینوشت و همه ی مارابه شگفتی وا میداشت...از روز هایی که با روشنک حرف میزدم و سعی میکردم لبخند بزنم و میدانست که در من چه میگذرد...ازعکسی که برایم فرستاد و عکس ها و صحبت ها ومن آن لحظه ها خوشحالترین آدم روی زمین بودم...از دویست و پنج روز ددلاین تا بازگشتم به زندگی عادی و "میم" که با یک عکسهمه ی معادله هایم را ریخت به هم ...و منی که هنوز حالم خوبنیست از رفتنش...
اولین روزهای دانشگاه...اولین باری که روپوش سفید پوشیدم...
و 8 ماه تمام من به چراییِ این اتفاق فکر کردم و روز به روز حالم بدتر شد...که مگرمیشود؟
به قولِ چاووشی:
من یه گلدونِ پر از گل بودم
وزشِ عشقِ تو پاییزم کرد ...
عشقِ من
عشقِ بدست اوردنت
با همه دنیا گلاویزم کرد...
به قولِ مریم جا داره اشاره کنم که : خدا جان...رفیق همه ی ادوار...امتحان سختی بود...و آفتابی که نتوانست از پسش بر بیاید
جاننوشت:
نمیدونم چرا من باید به این درجه برسم تو زندگیم...
کجادستاتوگم کردم که پایان من اینجا شد؟؟؟؟
من خیلی حال خوبی ندارم...خودتم میدونی
پ.ن:
در مورد نود و شش هم چیزی نگوییم بهتر است...
پ.ن تر:
رفیق شکرت به خاطرهمه چیز...منو ببخش که همه ی لحظه هام پر از خطاست
رفیق جان...
بغض یعنی ...
ولی واقعا شکرت
یه پازل
که بلد نیستم کنار هم بچینم اجزاشو ...
زندگیمو میگم
اتفاقای این چند روزو میگم
پ.ن: خدایا بیا و کار دلم را به ناکجا مکشان :(
پ.ن تر: was deleted ... کلی حرف زدم ...عاخه چرا :"(
۹ سال گذشت
برادرم ...بودنت مثل یه نسیم بود... تلخی مرگ همین فراموش شدن آدماست
اگر بودی...
شاید من اینهمه تنها نبودم ...
زندگی خیلی غیر قابل پیش بینیه ...خیلی
مثلا فکر کن اتفاقی که اصلا فکرشو نمیکردی میفته
اتفاقی که روش خیلی حساب کردی و همه حساب کردن نمیفته
آره رفیق جان
همه دنیا بخوادُ تو بگی نه
نخوادُ تو بگی آره ، تمومه
فک کن منم یه همچین تصوری داشتم راجع به خودم ...همون حرفایی که میم به اون خانمه میزدُ من بشنوم ... من! ...منی که خیلی به هم ریختم ولی کسی نفهمید... منی که واقعا یه چیزای رو تو این یه سال و نیمه از دست دادم که برام ارزش بودن ... به زندگیم معنی میدادن ... از دستشون دادم ... کلی عذاب کشیدم ... کلی گریه کردم ... کلی باهات حرف زدم... کلی نابود شدم... یه وقتایی آرزوهام رو سرم آوار شدن...هنوزم این پس لرزه ها تموم نمیشن...مث همین دیشب... واقعا حالم خوب نبود ... گریه ام میگرفت به حال خودم... به حال خودم ...
به حال خودم که میم برای همه از اینکارا میکنه ولی من ازکاراش ضربه ی بزرگی خوردم...
یادته تابستون وقتی مژگان گفت میخواد بره بغض کردم گفتم چرا عذابم میدی؟
من واقعا دارم عذاب میکشم ... دیشب بغض راه لبخندو رو چهرم بسته بود ... نمیتونستم مثل آدم حرف بزنم...
من نمیدونم چرا واسه این بازی انتخاب شدم ... چرا باختم...چرا تنها بازنده من بودم
رفیق علی یه حرفش خیلی جالبه میگه:" چرا قواعد زمین و آسمون باهم نمیخونن؟"
راست میگه...
میدونی به چی فکر میکنم ؟
*
خدایا تو شاهد تک تک لحظه هام بودی...دیشب شبِ سختی بود...
من نمیدونم این پس لرزه ها پس کی تموم میشن؟؟؟
کی قراره من راحت شم از این برزخ که نه جهنم؟