قرارمان آخر اردیبهشت

جهان موازی

چون کاسه‌ای که پُر شدنش بی‌صدا کند
از تو دلم پُر است ولی دَم نمی‌زنم

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
بایگانی

آنیتا هم رفت اوکراین...

وقتی پری دیشب گفت...کلی حسرت خوردم...

تا الان 

پریا که رفت فرانسه

عاطفه اول ارمنستان بود الان رفته آمریکا

مبینا هم که آمریکا بود اومده دوباره برمیگرده

شیلا که آلمانه

نگینم که رفت کانادا

من و پری خیلی حسرت خوردیمبه حالشون دیشب

آنیتا ۷ صبح امروز پرواز داشت 

رفت که زندگیشو عوض کنه

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۵ ، ۲۰:۰۸
آفتاب ...

از خواب پا شدم 

با وجود شب بدی که گذرونده بودم

در حال صبحونه خوردن یاد جمله ی ژوان افتادم ،نوشته بود یه وقتایی باید چوب بگیری دستت بیفتی دنبال فکرت که بیراهه نره

من چوب گرفتم افتادم دنبالش

که جاهای بیخود نره ...

دارم بیشتر بهش فکر میکنم 

میخوام اراده کنم ...یه اراده ی قوی

میخوام برم سمتش...بهش برسم...

میخوام برم

فقط یه نیروی هدایتگر میخوام

به کمکت نیاز دارم رفیق

هعی...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۸:۱۵
آفتاب ...

اینقدر به خودتان مطمئن نباشید ...

یک روز دقیقا وقتی با عجله به سمت مترو میروید یا سرتان را به شیشه ی اتوبوس تکیه داده اید

 یا حتی وسط کلاس هایِ درسی درست موقعی که استاد قانون چندم نیوتون را بیان میکند یکی میاید و دلتان را میبرد بدون اینکه اصلا خودتان فهمیده باشید ...

نه اینکه بیاید بگوید "ببین فلانی من عاشقت شده ام و میدانم تو هم دوستم داری" 

اتفاقا از بدِ حادثه اصلا روحش هم خبر ندارد که شما تمامِ شبانه روز را  با یاد لبخندش میگذرانید ...

افتضاح تر از این موقعیت زمانیست که بفهمد دوستش دارید  و به روی خودش نیاورد 

آنوقت است که حالِ همه ی کسانی که روزگارشان را با یک هندزفری میگذرانند درک میکنید ...

 دیگر به جای شاملو و صادق هدایت یک "سلام، ممنون" گفتنش را صدبار به نفعِ خودتان تجزیه و تحلیل میکنید

 که شاید احساسی از لا به لای همین یک جمله پیدا کنید و 

هر بار با تمام شور و هیجان برای هرکسی که میشناسید تعریف میکنید که عزیزِ جان من گفت "سلام، ممنون" و همین عاشقانه ترین جمله ی عمرتان میشود...

 ‌کافیست فقط یک روز مورفینِ نگاهش به بدنتان نرسد تا از کلافگی دلتان بخواهد دنیا را زیر و رو ‌کنید

پس اینقدر به خودتان مطمئن نباشید یک روز عشق با همه ی شور و هیجانش طوری به سمتتان میاید که حتی فکرش را هم نمیکردید...

#سحر_رستگار

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۸:۱۱
آفتاب ...

میدونی چیه؟

تو این دو سال خیلی کم پیش اومد از خدا بخوام مارو به هم برسونه

اصلا بذار از اینجا شروع کنم 

از جایی که باور کردم نباید انقد زود قضاوت کرد و فکر کرد که همه چیز حلّه

از اون روزی که اون حرفارو شنیدم 

قشنگ یادمه شمال بودیم ...منبعد شنیدن اون حرفا کلی مقاومت کردم کلی...

کنکوری بودم ...فقط به درسم فکر میکردم ...تغییر رشته ایم بودم ...با هزار تا بدبختی داشتم زیست میخوندم هیچی جز فکر کردن به اینکه۷ سال دیگه یه دکتر باشم نمیتونست حالمو خوب کنه 

ولی تو تابستون و پاییز همون سال انقد حرفت شد ...که بهت فکر کردم...و همزمانم به این فکر میکردم که ما هیچ مشکلی سر راهمون نخواهد بود...

بگذریم از تمام حرف هایی که راجع بهت زده شد و منو هی مشتاق تر کرد 

مرداد ماه بود که رفتیم مشهد ...اونجا نقل و نبات صحبتا بودی 

بعد ترش شد 

م هرچی من میگفتم بحثو میکشوند به تو به تو به تو...

یه عکسی که گرفته بودیو فرستاد زیرشم اسمتو نوشت...نوشت ارسالی از...

عید شدشب بله برون بهشته یه عکس دسته جمعی فرستاد تو بودی توش ...قند تو دلم آب کردن انگار وقتی عکستو دیدم 

اها اینو تازه یادم اومد تو نشهد بودیم ...م داشت عکسای دوربینشو میگشت تک و توکم بهم نشون میداد...یهو یاد بابات افتادم...میخواستم ببینم بعد این چند سال چقد تغییر کرده م گفت عکسشو داره داشت یکی یکی عکسارو رد میکرد که یهو رسید به عکسی که تو توش بودی بی مقدمه زوم کرد روش بهمون نشون داد گفت این فلانیه ...اونجام تو دلم قند آب کردن

بعد عید شد فک کنم که ایام فاطمیه بود با قبلش دعوت شد به خونتون که نیمد

آها قبل ترش وقتی بابات  با بابام قرار گذاشت راجع به تو حرف زد

بعد ترش

۴۰ روز مونده بود به کنکورم 

شنیدم میخوای بری...یخ کردم ...قلبم تند تند زد

اما امیدوار بودم که نمیذارن بری...

کنکورمو دادم...

یه هفته بعدش...

دیدم رفتی ولی یه جور دیگه...یه جوری که شوکه شدم ...یه جوری که مامانم نگرانم شد..یه جوری که گریه کردم نه واسه رفتنت واسه خودم با تمام وجودم گریه کردم 

حالا از اون روزا چند ماهه میگذره

تو واقعا رفتی...

من موندم...با آدمایی که از پا پس کشیدن ...

میدونی حالا فکر میکنم اگه شرایط خیلی خوب بود باید به خوبیش شک کرد...حالا میفهمم همه ی مشکل تو بودی

میدونی اولش همه چی مسخره به نظر میومد...ای کاش همش مسخره بازی بود

حالا هر وقت یه حرفی میشنوم که شبی خاطراتیه که از تو شنیدم حواسم بهت پرت میشه 

هر وقت آهنگ آخرین قدمُ میشنوم یادت میفتم

هنوزم خیالبافی میکنم 

هنوز منتظرم خدا دستمو بگیره منُ از این ورطه خلاص کنه

هنوز کلی سوال تو ذهنم مونده 

هنوز خوابتو میبینم 

هنوز ...

پ.ن:این پست یه مخاطب داره که میدونم احتمالش صفره اینو بخونه 

من بیشتر اینارو نوشتم که یکی دیگه بخونه بفهمه چه حالیم ...بدونه من حقم این نبود

پ.ن تر: همین چند وقت پیش بود داشتم فیلم" سر به مهر "رو میدیدم برای لیلا هم تو اون فیلم یه اتفاق این شکلی افتاده بود یه دیالوگ داشت در این مورد که انگار خودم نوشته بودمش:"خدایا وقتی یه چیزی هم معلومه هم معلوم نیست یعنی درواقع معلوم نیست، میدونم هر کی از بیرون ببینه میگه معلومه که اون تو رو میخواد ولی من اینو نمیخوام خدایا برا من معلوم نیست لطفا معلومش کن (یه چیز تو همین مایه ها بود دیالوگش)"

زیرصدا:آخرین قدم حامد زمانی

بعدا نوشت: یادم نبود امروز بیستمه ...اینو که نوشتم چند ساعت بعدش فهمیدم بیستمه و تولدت 

عنوان پستم صرفا جهت اینکه روز تولدتو یادم بود نوشتم

ولی حیف که همه چی تموم شده

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۵ ، ۱۸:۲۸
آفتاب ...

من تاوان چیو دارم پس میدم

میبینی ذره ذره آب میشم

میسوزم

منو دریاب

بغلم کن

خیلی خستم 

حس خوبی نیست 

جواب هیچ کار خوبی رو از زندگیم نگرفتم 

واقعا تو قعرِ چاهم 

مث یوسف 

دستی دستی انداختنم ته چاه

حالا باید منتظر باشم ببینم کی نجاتم میدی 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۵ ، ۲۰:۳۵
آفتاب ...

من محکومم به پاک کردن هرچه که از تو توی ذهنم دارم 

و باز هم من چوب سادگیمو خوردم 

حرف آدمها رو از روی خوش بینی قبول کردم فکر کردم مثل خودمن صادقن

ولی مجبور شدم ذهنمو فرمت کنم

تنها جایی که جزء کانتکتهات بودمو پاک کردم 

که دیگه جایی نمونه برای چک کردن

ما آدمهای درستی بودیم 

تو زمان غلط

تو راه غلط قرار گرفتیم 

من خیلی صدمه دیدم تو این مدت

دیگه دلم به درست شدن اوضاع روشن نیست

ما راهمون از هم جدا بود 

ینی درواقع مقصدمون جدا بود 

ولی دریک مسیر قرار گرفتیم 

تو متوجه هیچی نشدی 

منو به زور متوجهت کردن 

پ.ن:خدایا کمک

دنیام عوض شده این روزا

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۵ ، ۰۱:۱۳
آفتاب ...

« وَ اصبِر لِحُکمِ رَبِّک فَاِنَّکَ بِاَعیُنِنا »

[طور48]

پی نوشت: گفتی صبر کن که تحت حمایت مایی 

باشه رفیق جان من صبر میکنم 

فقظ یادت نره منُ

من رو حرفت حساب باز کردم

تو اینجایی درست نزدیک شونم...

پی نوشت تر: یه وقتایی سایمم تنهام میذاره ولی تو بمون 

با تو میشه سیر خندید باتو میشه زندگی کرد

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۵ ، ۱۴:۲۵
آفتاب ...

اینکه باید قوی باشم

قدر لطفی که بهم کردی رو بدونم

یدوئم واسش

بجنگم

اینکه همه چیزو بسپرم بهت

که خیالم راحت باشه که هستی و حواست هست که بندتم

که بهت نیاز دارم

اینکه دیگه عبرت بگیرم

نزنم تو خاکی دوباره

هوامو داشته باش رفیق

به حق همین روزا و صاحبش

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۱:۱۶
آفتاب ...

خوب نیستم رفیق

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۱:۰۸
آفتاب ...

انگار مهره هارو برای اون خوب چیدی

ولی

بدای من یجوری که باختم 

باختم همیشگی

باختم عزیزترین

اون حکمتتو فهمید 

ولی من نه

من نمیتونم 

من نمیفهمم

خدایا ینی چی میشه؟

پ.ن: حیلی دلگیرم ...خیلی زیاد

جانِ من شما همیشه دستمو گرفتید 

این بار هم عنایت کنید آقای مهر و عشق

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۹:۲۶
آفتاب ...