قرارمان آخر اردیبهشت

جهان موازی

چون کاسه‌ای که پُر شدنش بی‌صدا کند
از تو دلم پُر است ولی دَم نمی‌زنم

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب

گاهی آدم اگر ننویسه ... چطور تحمل کنه؟

این روز ها .... امان از این روزها ....

هر لحظه ... توی سرم بازار مسگر هاست... تو ی دلم رخت میشورند 

حالا این وسط کافیه یکی یه چرتی از دهنش دربیاد ... دیگه تمومه... اون روزم به فنا میره 

دکتر م‌.س.ن و دکتر ح.ع هیچوقت از جانب من بخشیده نمیشن

علاوه بر اینکه من رو به فروپاشی روانی کشوندن و ولمم نکردن 

علاوه بر اینکه بدترین روزهای عمرم رو به واسطه ی رفتار اونها تو این بیست و چند سال گذروندم

بارها و بارها و بارها اومدم از کاری که انجام دادم حرف بزنم ... هر کی یه چی گفت ...

نمیبخشمشون که من رو انقدر اذیت کردن که این اذیت ها هنوزم ادامه داره

هر چند که بهترین کارها هم تهش همینه 

همیشه یه حرفی هست 

خسته ام ؟ آره له شدم 

حالا نصف جهانی میخواد بره فرصت

امیدوارم بره و نتیجه هم بگیره 

امیدوارم حرف مفت نشنوم 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۲:۵۹
آفتاب ...

وضعیت؟ دارم له میشم زیر بار فشار کار فیزیکی و سنگینی روح و روانم از کارهایی که مونده و ترس این دنیای ناشناخته ای که توشم که هر قدم که برمیدارم انگار که پامو میذارم رو هوا ... کاملا معلق 

اینجوری که حوالی های ۳۰ سالگی یا بهتر بگم پایان ۲۷ سالگی ... یک ذره وقت ندارم که یک نفس راحت بدون استرس و دغدغه بکشم ... یه نفسِ گرم 

برای اینکه تعطیلات عید نرفتم باید به استادم جواب بدم ... آخه چرا ؟ کدوم احمقی تو اون ۵ روز کاری کار از کار پیش برد اصلا کی اومد که من بیام ؟ 

از طرفی که عید نرفتیم پیش خاله اینا و الان نمیدونم چجوری تایم ام رو تنظیم کنم که وسط اینهمه کار دل میم بیچاره هم نشکنه ... 

وسط یه دو راهی ام ... اینکه زندگی رو به درس ترجیح بدم ؟ یا درس رو به زندگی؟ 

قطعا زندگی ... باید زندگی ... همیشه زندگی ... ولی هیچوقت نتونستم ... من یه آدم فوق استرسی ام چجوری این آدم اور ثینکر میخواد زندگی رو به دغدغه ترجیح بده ...

امشب دیگه از شدت خستگی جسمی و فشار روحی گریه کردم ... زار زار 

وسط محاسباتم فهمیدم که امروز یه چیزی رو اشتباه درست کردم ...همین کارمو خراب تر کرد 

هعی 

خدایا رحممان کن

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۰۳ ، ۲۲:۰۹
آفتاب ...

هیچکس بخاطر زحمتایی که میکشی بهت مدال نمیده

از تمام آدم های هم رده خودم بیشتر پا کار بودم ... نه تنها کسی نگفت دستت درد نکنه ... بلکه امروز جناب حسن خان شاکی بودن که چرا تو عید نیومدم 

پشیمون نیستم از عید نرفتنم 

و قرار گذاشتم با خودم که یکم ول کنم همه چیزو ...

این حجم دغدغه واقعا زیاده برام 

پ.ن: مائده زنگ زد ...ولی قرار نیست جوابشو بدم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۰۳ ، ۲۱:۰۴
آفتاب ...

نمیدونم چه جفایی در حقش کردم که مستحق این رفتارها بودم ؟ 

ما ز یاران چشم یاری داشتیم 

خود غلط بود آنچه میپنداشتیم...

از زمستون و بهار ۳ سال پیش شروع کرد به دروغ گفتن و پنهان کردن حقیقت و دور شدن و دور شدن 

با اینکه یه بخشی از این جایگاهی که الان داره بواسطه ی منه ...

دیگه از اون به بعد شد یک غریبه 

من اما انگار بدجنسی رو باور ندارم... باهام بدجنسی کرد ولی من باور نکردم که داره از قصد همه ی این کارهارو میکنه 

تو شرایط بد روحی من رو تنها گذاشت... تنهای تنهای تنها ... زمانی که از دوست و دشمن میخوردم ... میدونست حالم چقدر بده و چقدر تحت فشارم ... چندباری ازش کمک خواستم ... با دروغ دست رد زد به سینه ام ... با بهانه های الکی ... بعد رفت همون کمک هارو خیلی مخلصانه و بی منت برای غریبه ها انجام داد 

من اما هنوز بعنوان یک دوست خوب میدونستمش 

هر بار دور شد من باز رفتم سراغش 

تمام این مدت دروغ بود ... دروغ پشت دروغ 

در حالی من رو ترک کرد که میدونست تنهام ... رفت با آدمهای دیگه ...دورش شلوغ شد 

به جایی رسید که پیج اینستاگرامش رو پاک کرد بک پیج جدید زد... ۳۰ نفر رو فالو کرده که من جز ۳۰ تا آدم نزدیک زندگیشم نیستم که بیاد من رو فالو کنه 

تو پیج کاریش با گروه علمیشون دیدم چه دروغایی گفته به من ...

کاش لا اقل میدونستم برای چی من رو لایق این رفتارها دونستی 

منم جاهایی اشتباه داشتم، شاید زیادم بودن... ولی خوب جبران کرد ...

دیگه حتی دوست ندارم ببینمش ... راسته که میگن فواره هر چی بالاتر بره پایین اومدنشم همونقدر سریعه 

این آدم یک مدت مدیدی بهترین آدم زندگیم بود ... جاهایی از زندگیم فقط روی این آدم حساب میکردم و نه هیچکس دیگه ای 

بارها و بارها بهش فرصت دادم که دوباره اون روابط احیا بشه ولی هر بار خنجرو از پشت زد 

تا قبل اینکه برم پیجش رو ببینم ، تو دلم میگفتم ارتباطم رو قطع میکنم ولی میبخشمش بخاطر خوبی هایی که بهم کرد 

ولی بعد از دیدن پیجش دیگه نمیتونم ببخشمش ...

کاش حداقل میفهمیدم برای چی ...

این سوگواری ناقص... که یه آدم دیگه نیست... نمرده ولی برای تو مرده ... دیگه نیست و تو نمیدونی برای چی گذاشتت و رفت ... یه بغضه که همیشه میمونه 

تو زندگیم چند تا از این اتفاقا افتاده ... ولی این مثل رفتن م.ا میمونه ... یه درد شد یه گوشه قلبم ... رفتن م.ا بعد ۸ سال تازه داره خوب میشه دردش... رفتن تو ولی لابد خیلی بدتر باشه ... 

نمیبخشمت نه بخاطر اینکه منو گذاشتی کنار ... بهت حق میدم شاید آدمهای بهتری وارد زندگیت شدن و دیگه من اونقدرا خواستنی نبودم ... نمیبخشمت بخاطر اینهمه دروغ ... بخاطر این همه بی وفایی ... کاش همون اول که فهمیدی من دیگه آدم بدرد بحوری برات نیستم میرفتی و نمیموندی اینهمه زخم از خودت به جا بذاری 

من فکر نمیکنم اونقدرا هم بد بوده باشم ... حتی وقتی صاف تو روم گفتی که همه ی بهانه هات الکی بوده و از قصد تنهام گذاشتی بخشیدمت و باهات ادامه دادم ... ولی دیگه انگار ته خطه اینجا

احتمالا این متن رو هیچوقت نخونی 

ولی اگر نمینوشتم... این دلشکستگی چطور چاره بود 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۰۳ ، ۰۰:۵۵
آفتاب ...

به اون روز فکر میکنم 

اون روزی که من تو این جهان نباشم...و نوشته های این صفحه نخونده و ندیده باقی بمونن 

تو راه برگشت از مشهد برف خیلی شدید بود ... از شب قبلش دلم آشوب بود 

در و دیوار ساختمون ها من رو یاد تو و سیمون مینداخت ...

فکر میکردم هر کدوم از این خونه ها ممکنه جایی بوده باشه که ...

اصلا تو همین شهر... تو همین اتمسفر تو رفتی برای همیشه ...

دلم بغض داشت... دمِ گریه بودم 

شب رفتم حرم ، اونجا وسط سلام دادن بغضم ترکید ... انگار از یه شهر غریب پناه بردم به یه جای امن 

سپردم همه چیز رو به خودشون ...

تو راه برگشت از مشهد هم تو ذهنم بودی با همون غم همیشگی 

انگار دوباره این زخم ۷ ساله سر باز کرده بود 

با خودم فکر کردم این چند روز... حسم به تو ... حس غمه... اندوهه...سوگه

سوگ نرسیدن ، سوگ عقب موندن از همه چی... سوگ به باد فنا رفتن 

سوگ از دست دادن با وجودی که همه چیز جور بود...

من بدشانسی آوردم و یارت ... خوش شانس بود ... خیلی خوش شانس تر از من 

امروز حین انجام کار هام پای هود، تو تو فکرم بودی... یه حسرت همیشه گوشه قلبمه ... که چرا ....وقتی قرار بر نرسیدن بود ...چرا پس همه ی این اتفاقا افتاد  ... چرا حداقل یه جا تموم نشد... چرا داغت به دلم موند... چرا حسرت حالی که دارین همیشه با منه ...

پرم از این سوالای بی جواب ....که تا قیام قیامت جوابی براش نیست 

چرا نشد... چرا نخواست بشه...چرا نخواستی بشه... چرا عمه خانوم انقدر ...

چرا عمه خانم اون پیامو داد که خبر رو بهم برسونه که تو رفتی... اون که میدونست من یکم هوایی ام... اون که میدونست من رفتم پی کار خودم... من که وسط بدبختی زندگیم داشتم و دارم دست و پا میزنم .... چرا میم و عمه خانوم ول نکردن

من خیلی نابود شدم بعد این جریان ...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۰۲ ، ۱۷:۰۰
آفتاب ...

آدم بشو نیستم 

انقدر برای کارهای قبل عیدم برنامه ریزی کردم و به چند نفری هم برنامه هامو گفتم که رسما داره ... میشه توش

امروز یه نگاه به بچه هام انداختم حالشون خوب نبود و این نگرانم کرده 

و این نشون میده برنامه هام نقش برآب شدن

نمیدونم دیگه ...توان حرص خوردن ندارم 

خدایا خودت بخیر بگذرون

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۰۲ ، ۱۳:۲۶
آفتاب ...

امروز ازون روزها بود ...

اول صبح فهمیدم که روپوشم کثیفه و باید میشستمش 

دوم اینکه ماگ قدیمی ام در دومین روزی که ازش استفاده میکردم ناگهانی افتاد و شکست 

ولی سومیش تمام انرژیمو نابود کرد 

کاش آدم میتونست یه بنر بگیره دستش روش بنویسه:" من پدرم در اومده تا اجزای متلاشی شده وجودم رو دوباره دور هم جمع کنم تا سرپا شم، لطفا بیشتر مراعات کنید" "من بین اینکه از یه ارتفاع بپرم و خودمو راحت کنم و اینکه الان اینجا باشم ، دومی رو انتخاب کردم لطفا بیشتر مراعات کنید" 

آقای حسینی انقدر بد و بیراه بهم توپید که من کاملا گیج بودم، هنگ کرده بودم نمیدونستم چی بگم ، شکوفه همون دقایق اول ول کرد رفت ... وظیعه ای نداشت که وایسته تا من تکلیفم روشن شه ولی رفت 

ازونور امیری بدو بدو رفت به چش قشنگ خبرارو داده بود

این چند وقت اخیر انقد از آدمها چیزایی دیدم که شوکه ام کرده و برگ به تنم نمونده که دیگه راستش هیچ انتظاری تقریبا از دیگران ندارم و پس ذهنم منتظرم هر کسی یه جایی ضربه بزنه 

من ضعیفم و این یک واقعیته، امروز خیلی سعی کردم که گریه نکنم

من هیچوقت حاضر جوابی بلد نبودم با غریبه ها

خلاصه که روز بدی بود...هوف 

هر چقدر سعی میکنم بی حاشیه باشم برتم حاشیه میسازن

آخ که چقد زندگی عجیبه 

کاش دستمو محکم تر بگیری عزیزم 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۰۲ ، ۲۰:۳۰
آفتاب ...

مدتی هست که سرِ مسائل مختلف به ح گیر میدم ... نمیدونم واقعا حق با منه یا دارم الکی گیر میدم ...

کاش بتونم از این ستیز با خودم و همه دست بکشم ...

راستش دیشب یکسری فکر ها اومد توی سرم که دنباله ی حرف های دیروزم با مری بود ، یک آن ترس همه وجودم رو گرفت ...

به خودم اومدم انگار و فکر کردم اگر بخوای در آنی میتونی همه چیز آدم رو بگیری و ما... دستمون به کجا بنده ...

بابت خرده هایی که به ح میگرفتم پشیمون شدم ...دیدم خودم شرایطم بدتره ...میتونه افتضاح تر هم باشه 

احساس تنهایی کردم ...راستش هیچکس جز تو واقعا نمیتونه کنار آدم باشه ... انگار بقیه ی بودن ها کاذبن و یک روزی این هیمنه فرو میریزه و ما میبینیم‌کع تنهاییم 

علی رغم تمام تلاش هام برای زندگی...عملا هیچی کفِ دستم نیست ...

دستمو رها نکن ...حتی اگر من یادم رفت بهت بسپارم چیزی رو ...تو منو رها نکن 

عاقبت من و همه رو بخیر کن رفیق 

و من رو محتاج خودت کن و نه هیچکس دیگه حتی عزیزترین های زندگیم ...من دوست ندارم دست نیاز به سوی کسی دراز کنم .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۰۲ ، ۱۱:۱۳
آفتاب ...

امشب با خوندن پست هنوز زندگی یک سری احساسات فروخورده ای در من شروع کردن به خودنمایی 

هنوز زندگی نوشته بود که من هیچ وقت شادی هام رو جشن نگرفتم ... انگار همیشه یک وصله ناجور بودم برای بقیه 

من هم ...من هم... من هم 

هیچوقت یادم نمیاد کسی از شادی کردن خوشحال باشه ...بجز مورد ت.م که اونموقع دیگه خودم خوشحال نبودم 

بازم وسط بحران زندگی ام ...ولی سر شدم ...خسته ام...ولی سر شدم...میترسم ... ولی سر شدم ...غمگین و افسرده ام...ولی سر شدم 

مثل یه مریض لاعلاج که رو به پایانه ولی با مورفین سر شده 

دلم برای ح میسوزه ...از بعد ازدواج یه روز خوش ندیده ...کاش جهان اینجوری نمیچرخید 

دلم برای خودمم میسوزه...هیچوقت به رسمیت شناخته نشدم ... تو هر برهه ای که به بحران خوردم ...آدمایی که خودشون منو انداخته بودن تهِ چاه گفتن به ما ربطی نداره و مشکل خودته ...از بعد اون ماجراها حس رها شدن و تنها شدن برام وحشت برانگیزه 

احساس بیچاره و بدبخت بودن دارم ولی پای ناشکری نذار 

بابت دعواهام با ح از طرفی عذاب وجدان دارم از طرفی هر چی فکر میکنم میبینم حرفام درست بوده ولی بعضی جملاتم تند بوده 

هعیییی

آخ که چقدر زندگی ترسناکه خدا

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۰۲ ، ۰۳:۲۶
آفتاب ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۶ دی ۰۲ ، ۲۳:۴۵
آفتاب ...