قرارمان آخر اردیبهشت

جهان موازی

چون کاسه‌ای که پُر شدنش بی‌صدا کند
از تو دلم پُر است ولی دَم نمی‌زنم

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب

۸ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

بالاخره به این نتیجه رسیدم که اینستامو پاک کنم

و پاکش کردم 

اما حاصل اینستاگرام گردی چند شب پیشم و خوندن پست های قدیمی یه مهاجر ایرانی که در سوئد زندگی میکنه

خوندن یه عبارت خیلی امید بخش بود

" هیچکس از روز اول پرفکت نیست...موفقیت زمان میخواد و تجربه...و مهمتر از همه صبر..."

دقیقا خوب که فکر میکنم موفقیت برای من زمان میخواد و تجربه

زندگی این خانوم خیلی الهام بخشه

حتما یه روز اینجا برای خودم یادداشت میکنم...که یاد بگیرم هیچوقت دیر نیست

و هرروز بایدد منتظر یه معجزه ی جدید باشم از طرف خدا

یادم نره که کلی نعمت دارم تو زندگیم که باید شاکر باشم

فردا اول آذره

من باید یه تصمیم درست حسابی بگیرم برای چهار پنج سال دیگم

دیگه نباید زمانمو از دست بدم نباید بذارم رویاهام نایود شه

فقط کلی کار دارم :( کلی درس نخونده و گزارش کار نصفه نیمه نوشته و ...

جواب امتحانارم احتمالا میدن این هفته :(

خدایا کمکم کن

خیلی زیاد

بعدا نوشت:

تو پیج همون خانومی که تو سوئد زندگی میکنه یه کامنتی گذاشتم درمورد رشتم و چیزایی که تو سرمه

یه خانوم دکتری بهم دایرکت دادو کلی امیدوارم کرد ...کلی خوشحال شدم

خدایا مرسی که هستی لطفا همیشه باش 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۲:۱۱
آفتاب ...

دقیقا این روزا حال یه گمشده رو دارم 

میدونی بعد از نوزده سال به قول خودم درست زندگی کردن دچاتر یه اتفاقی شدمکه واقعا کنترلش دست من نیست خیلی سعی میکنم مهارشکنم ولی نمیشه 

فقط یه چیی 

من باید در مقابل این طوفان با تمام قوام بایستم

اصلا نمیدونم اسمشو میشه گذاشت امتحان یا نه

فقط میدونم این اژدها رو باید تو درون خورم بکشم

من خیلی سعی کردم خیلی دعا کردم...ولی مقبول نیفتاد

نمیدونم اینستامو حذف کنم

تلمو حذف کنم

که به آرامش برسم 

یکم آزرده شدم به قول مه تاب :

روا نبود که از دست دوست هم بکشد

دلی که اینهمه از دست روزگار کشید...

همینش عذابم میده میدونی ؟

دیروز بایه بغضی از خیابون بهار گذشتم وقتی داشتم با "میم" حرف میزدم

و اون فقط منو دغوت میکرد که بیخیال باشم

که حتما تو نخواستی ...که راضی باشم به رضایتت

ولی خدایا مگه میشه همه چی همینطوری الکی باشه

خدایا من تو این مدت تا مرز رسیدن به خیلی چیزا رسیدم بعضیاش خیلی خوب بود بعضیاشم وحشتناک بود

خدایا عاخه اگه تو نخوای گوش کنی به حرفام ...من این دردایی که د اره از تو ذره ذره نابودم میکنه رو به کی بگم

عاخه من اگه تورو ونداشته باشم کیو دارم؟

من لی غیرک

هعی یاد ان روزای سال نودوچهار بخیر

من غرق بود در حس قشنگ بودنت...کاملا حست میکردم

چه روزای خوبی بودن

اما حالا چی

من دارم رو به نا امیدیِ بدی سوق داده میشم

میگن شیطون اول آدمارو ناامید میکنه

امیدوارم بدونی چقدر میخوامت...دنیامو برگردون...دنیامو برگردون...من دارم نابود میشم

دنــــــــیامو برگردون

پ.ن:

از همین امروز 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۴:۴۲
آفتاب ...

دارم قشنگ به وضعیت فیلم سر به مهر دچار میشم

خدایا من گمت کردم ...پیدام کن

کجا دستاتو گم کردم که پایان من اینجا شد؟

من نیومدم اینجا که درجا بزنم 

باید تمام تلاشمو کنم ...تمام تلاشمو

امروز تو اتوبان بین خواب و بیداری تو اون تاریکی ۵ صبح یهو این جمله اومد تو ذهنم:"تا صدای اذان از گلدسته ها میاد،نا امیدی بزرگترین گناهه" (فیلمِ چ اثر ابراهیم حاتمی کیا)

منُ به زندگی برگردون رفیق ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۵ ، ۰۷:۳۷
آفتاب ...

آنیتا هم رفت اوکراین...

وقتی پری دیشب گفت...کلی حسرت خوردم...

تا الان 

پریا که رفت فرانسه

عاطفه اول ارمنستان بود الان رفته آمریکا

مبینا هم که آمریکا بود اومده دوباره برمیگرده

شیلا که آلمانه

نگینم که رفت کانادا

من و پری خیلی حسرت خوردیمبه حالشون دیشب

آنیتا ۷ صبح امروز پرواز داشت 

رفت که زندگیشو عوض کنه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۵ ، ۲۰:۰۸
آفتاب ...

از خواب پا شدم 

با وجود شب بدی که گذرونده بودم

در حال صبحونه خوردن یاد جمله ی ژوان افتادم ،نوشته بود یه وقتایی باید چوب بگیری دستت بیفتی دنبال فکرت که بیراهه نره

من چوب گرفتم افتادم دنبالش

که جاهای بیخود نره ...

دارم بیشتر بهش فکر میکنم 

میخوام اراده کنم ...یه اراده ی قوی

میخوام برم سمتش...بهش برسم...

میخوام برم

فقط یه نیروی هدایتگر میخوام

به کمکت نیاز دارم رفیق

هعی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۸:۱۵
آفتاب ...

اینقدر به خودتان مطمئن نباشید ...

یک روز دقیقا وقتی با عجله به سمت مترو میروید یا سرتان را به شیشه ی اتوبوس تکیه داده اید

 یا حتی وسط کلاس هایِ درسی درست موقعی که استاد قانون چندم نیوتون را بیان میکند یکی میاید و دلتان را میبرد بدون اینکه اصلا خودتان فهمیده باشید ...

نه اینکه بیاید بگوید "ببین فلانی من عاشقت شده ام و میدانم تو هم دوستم داری" 

اتفاقا از بدِ حادثه اصلا روحش هم خبر ندارد که شما تمامِ شبانه روز را  با یاد لبخندش میگذرانید ...

افتضاح تر از این موقعیت زمانیست که بفهمد دوستش دارید  و به روی خودش نیاورد 

آنوقت است که حالِ همه ی کسانی که روزگارشان را با یک هندزفری میگذرانند درک میکنید ...

 دیگر به جای شاملو و صادق هدایت یک "سلام، ممنون" گفتنش را صدبار به نفعِ خودتان تجزیه و تحلیل میکنید

 که شاید احساسی از لا به لای همین یک جمله پیدا کنید و 

هر بار با تمام شور و هیجان برای هرکسی که میشناسید تعریف میکنید که عزیزِ جان من گفت "سلام، ممنون" و همین عاشقانه ترین جمله ی عمرتان میشود...

 ‌کافیست فقط یک روز مورفینِ نگاهش به بدنتان نرسد تا از کلافگی دلتان بخواهد دنیا را زیر و رو ‌کنید

پس اینقدر به خودتان مطمئن نباشید یک روز عشق با همه ی شور و هیجانش طوری به سمتتان میاید که حتی فکرش را هم نمیکردید...

#سحر_رستگار

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۸:۱۱
آفتاب ...

میدونی چیه؟

تو این دو سال خیلی کم پیش اومد از خدا بخوام مارو به هم برسونه

اصلا بذار از اینجا شروع کنم 

از جایی که باور کردم نباید انقد زود قضاوت کرد و فکر کرد که همه چیز حلّه

از اون روزی که اون حرفارو شنیدم 

قشنگ یادمه شمال بودیم ...منبعد شنیدن اون حرفا کلی مقاومت کردم کلی...

کنکوری بودم ...فقط به درسم فکر میکردم ...تغییر رشته ایم بودم ...با هزار تا بدبختی داشتم زیست میخوندم هیچی جز فکر کردن به اینکه۷ سال دیگه یه دکتر باشم نمیتونست حالمو خوب کنه 

ولی تو تابستون و پاییز همون سال انقد حرفت شد ...که بهت فکر کردم...و همزمانم به این فکر میکردم که ما هیچ مشکلی سر راهمون نخواهد بود...

بگذریم از تمام حرف هایی که راجع بهت زده شد و منو هی مشتاق تر کرد 

مرداد ماه بود که رفتیم مشهد ...اونجا نقل و نبات صحبتا بودی 

بعد ترش شد 

م هرچی من میگفتم بحثو میکشوند به تو به تو به تو...

یه عکسی که گرفته بودیو فرستاد زیرشم اسمتو نوشت...نوشت ارسالی از...

عید شدشب بله برون بهشته یه عکس دسته جمعی فرستاد تو بودی توش ...قند تو دلم آب کردن انگار وقتی عکستو دیدم 

اها اینو تازه یادم اومد تو نشهد بودیم ...م داشت عکسای دوربینشو میگشت تک و توکم بهم نشون میداد...یهو یاد بابات افتادم...میخواستم ببینم بعد این چند سال چقد تغییر کرده م گفت عکسشو داره داشت یکی یکی عکسارو رد میکرد که یهو رسید به عکسی که تو توش بودی بی مقدمه زوم کرد روش بهمون نشون داد گفت این فلانیه ...اونجام تو دلم قند آب کردن

بعد عید شد فک کنم که ایام فاطمیه بود با قبلش دعوت شد به خونتون که نیمد

آها قبل ترش وقتی بابات  با بابام قرار گذاشت راجع به تو حرف زد

بعد ترش

۴۰ روز مونده بود به کنکورم 

شنیدم میخوای بری...یخ کردم ...قلبم تند تند زد

اما امیدوار بودم که نمیذارن بری...

کنکورمو دادم...

یه هفته بعدش...

دیدم رفتی ولی یه جور دیگه...یه جوری که شوکه شدم ...یه جوری که مامانم نگرانم شد..یه جوری که گریه کردم نه واسه رفتنت واسه خودم با تمام وجودم گریه کردم 

حالا از اون روزا چند ماهه میگذره

تو واقعا رفتی...

من موندم...با آدمایی که از پا پس کشیدن ...

میدونی حالا فکر میکنم اگه شرایط خیلی خوب بود باید به خوبیش شک کرد...حالا میفهمم همه ی مشکل تو بودی

میدونی اولش همه چی مسخره به نظر میومد...ای کاش همش مسخره بازی بود

حالا هر وقت یه حرفی میشنوم که شبی خاطراتیه که از تو شنیدم حواسم بهت پرت میشه 

هر وقت آهنگ آخرین قدمُ میشنوم یادت میفتم

هنوزم خیالبافی میکنم 

هنوز منتظرم خدا دستمو بگیره منُ از این ورطه خلاص کنه

هنوز کلی سوال تو ذهنم مونده 

هنوز خوابتو میبینم 

هنوز ...

پ.ن:این پست یه مخاطب داره که میدونم احتمالش صفره اینو بخونه 

من بیشتر اینارو نوشتم که یکی دیگه بخونه بفهمه چه حالیم ...بدونه من حقم این نبود

پ.ن تر: همین چند وقت پیش بود داشتم فیلم" سر به مهر "رو میدیدم برای لیلا هم تو اون فیلم یه اتفاق این شکلی افتاده بود یه دیالوگ داشت در این مورد که انگار خودم نوشته بودمش:"خدایا وقتی یه چیزی هم معلومه هم معلوم نیست یعنی درواقع معلوم نیست، میدونم هر کی از بیرون ببینه میگه معلومه که اون تو رو میخواد ولی من اینو نمیخوام خدایا برا من معلوم نیست لطفا معلومش کن (یه چیز تو همین مایه ها بود دیالوگش)"

زیرصدا:آخرین قدم حامد زمانی

بعدا نوشت: یادم نبود امروز بیستمه ...اینو که نوشتم چند ساعت بعدش فهمیدم بیستمه و تولدت 

عنوان پستم صرفا جهت اینکه روز تولدتو یادم بود نوشتم

ولی حیف که همه چی تموم شده

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۵ ، ۱۸:۲۸
آفتاب ...

من تاوان چیو دارم پس میدم

میبینی ذره ذره آب میشم

میسوزم

منو دریاب

بغلم کن

خیلی خستم 

حس خوبی نیست 

جواب هیچ کار خوبی رو از زندگیم نگرفتم 

واقعا تو قعرِ چاهم 

مث یوسف 

دستی دستی انداختنم ته چاه

حالا باید منتظر باشم ببینم کی نجاتم میدی 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۵ ، ۲۰:۳۵
آفتاب ...