قرارمان آخر اردیبهشت

جهان موازی

چون کاسه‌ای که پُر شدنش بی‌صدا کند
از تو دلم پُر است ولی دَم نمی‌زنم

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در بهمن ۱۴۰۲ ثبت شده است

آدم بشو نیستم 

انقدر برای کارهای قبل عیدم برنامه ریزی کردم و به چند نفری هم برنامه هامو گفتم که رسما داره ... میشه توش

امروز یه نگاه به بچه هام انداختم حالشون خوب نبود و این نگرانم کرده 

و این نشون میده برنامه هام نقش برآب شدن

نمیدونم دیگه ...توان حرص خوردن ندارم 

خدایا خودت بخیر بگذرون

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۰۲ ، ۱۳:۲۶
آفتاب ...

امروز ازون روزها بود ...

اول صبح فهمیدم که روپوشم کثیفه و باید میشستمش 

دوم اینکه ماگ قدیمی ام در دومین روزی که ازش استفاده میکردم ناگهانی افتاد و شکست 

ولی سومیش تمام انرژیمو نابود کرد 

کاش آدم میتونست یه بنر بگیره دستش روش بنویسه:" من پدرم در اومده تا اجزای متلاشی شده وجودم رو دوباره دور هم جمع کنم تا سرپا شم، لطفا بیشتر مراعات کنید" "من بین اینکه از یه ارتفاع بپرم و خودمو راحت کنم و اینکه الان اینجا باشم ، دومی رو انتخاب کردم لطفا بیشتر مراعات کنید" 

آقای حسینی انقدر بد و بیراه بهم توپید که من کاملا گیج بودم، هنگ کرده بودم نمیدونستم چی بگم ، شکوفه همون دقایق اول ول کرد رفت ... وظیعه ای نداشت که وایسته تا من تکلیفم روشن شه ولی رفت 

ازونور امیری بدو بدو رفت به چش قشنگ خبرارو داده بود

این چند وقت اخیر انقد از آدمها چیزایی دیدم که شوکه ام کرده و برگ به تنم نمونده که دیگه راستش هیچ انتظاری تقریبا از دیگران ندارم و پس ذهنم منتظرم هر کسی یه جایی ضربه بزنه 

من ضعیفم و این یک واقعیته، امروز خیلی سعی کردم که گریه نکنم

من هیچوقت حاضر جوابی بلد نبودم با غریبه ها

خلاصه که روز بدی بود...هوف 

هر چقدر سعی میکنم بی حاشیه باشم برتم حاشیه میسازن

آخ که چقد زندگی عجیبه 

کاش دستمو محکم تر بگیری عزیزم 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۰۲ ، ۲۰:۳۰
آفتاب ...

مدتی هست که سرِ مسائل مختلف به ح گیر میدم ... نمیدونم واقعا حق با منه یا دارم الکی گیر میدم ...

کاش بتونم از این ستیز با خودم و همه دست بکشم ...

راستش دیشب یکسری فکر ها اومد توی سرم که دنباله ی حرف های دیروزم با مری بود ، یک آن ترس همه وجودم رو گرفت ...

به خودم اومدم انگار و فکر کردم اگر بخوای در آنی میتونی همه چیز آدم رو بگیری و ما... دستمون به کجا بنده ...

بابت خرده هایی که به ح میگرفتم پشیمون شدم ...دیدم خودم شرایطم بدتره ...میتونه افتضاح تر هم باشه 

احساس تنهایی کردم ...راستش هیچکس جز تو واقعا نمیتونه کنار آدم باشه ... انگار بقیه ی بودن ها کاذبن و یک روزی این هیمنه فرو میریزه و ما میبینیم‌کع تنهاییم 

علی رغم تمام تلاش هام برای زندگی...عملا هیچی کفِ دستم نیست ...

دستمو رها نکن ...حتی اگر من یادم رفت بهت بسپارم چیزی رو ...تو منو رها نکن 

عاقبت من و همه رو بخیر کن رفیق 

و من رو محتاج خودت کن و نه هیچکس دیگه حتی عزیزترین های زندگیم ...من دوست ندارم دست نیاز به سوی کسی دراز کنم .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۰۲ ، ۱۱:۱۳
آفتاب ...

امشب با خوندن پست هنوز زندگی یک سری احساسات فروخورده ای در من شروع کردن به خودنمایی 

هنوز زندگی نوشته بود که من هیچ وقت شادی هام رو جشن نگرفتم ... انگار همیشه یک وصله ناجور بودم برای بقیه 

من هم ...من هم... من هم 

هیچوقت یادم نمیاد کسی از شادی کردن خوشحال باشه ...بجز مورد ت.م که اونموقع دیگه خودم خوشحال نبودم 

بازم وسط بحران زندگی ام ...ولی سر شدم ...خسته ام...ولی سر شدم...میترسم ... ولی سر شدم ...غمگین و افسرده ام...ولی سر شدم 

مثل یه مریض لاعلاج که رو به پایانه ولی با مورفین سر شده 

دلم برای ح میسوزه ...از بعد ازدواج یه روز خوش ندیده ...کاش جهان اینجوری نمیچرخید 

دلم برای خودمم میسوزه...هیچوقت به رسمیت شناخته نشدم ... تو هر برهه ای که به بحران خوردم ...آدمایی که خودشون منو انداخته بودن تهِ چاه گفتن به ما ربطی نداره و مشکل خودته ...از بعد اون ماجراها حس رها شدن و تنها شدن برام وحشت برانگیزه 

احساس بیچاره و بدبخت بودن دارم ولی پای ناشکری نذار 

بابت دعواهام با ح از طرفی عذاب وجدان دارم از طرفی هر چی فکر میکنم میبینم حرفام درست بوده ولی بعضی جملاتم تند بوده 

هعیییی

آخ که چقدر زندگی ترسناکه خدا

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۰۲ ، ۰۳:۲۶
آفتاب ...