قرارمان آخر اردیبهشت

جهان موازی

چون کاسه‌ای که پُر شدنش بی‌صدا کند
از تو دلم پُر است ولی دَم نمی‌زنم

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب

۱ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

به اون روز فکر میکنم 

اون روزی که من تو این جهان نباشم...و نوشته های این صفحه نخونده و ندیده باقی بمونن 

تو راه برگشت از مشهد برف خیلی شدید بود ... از شب قبلش دلم آشوب بود 

در و دیوار ساختمون ها من رو یاد تو و سیمون مینداخت ...

فکر میکردم هر کدوم از این خونه ها ممکنه جایی بوده باشه که ...

اصلا تو همین شهر... تو همین اتمسفر تو رفتی برای همیشه ...

دلم بغض داشت... دمِ گریه بودم 

شب رفتم حرم ، اونجا وسط سلام دادن بغضم ترکید ... انگار از یه شهر غریب پناه بردم به یه جای امن 

سپردم همه چیز رو به خودشون ...

تو راه برگشت از مشهد هم تو ذهنم بودی با همون غم همیشگی 

انگار دوباره این زخم ۷ ساله سر باز کرده بود 

با خودم فکر کردم این چند روز... حسم به تو ... حس غمه... اندوهه...سوگه

سوگ نرسیدن ، سوگ عقب موندن از همه چی... سوگ به باد فنا رفتن 

سوگ از دست دادن با وجودی که همه چیز جور بود...

من بدشانسی آوردم و یارت ... خوش شانس بود ... خیلی خوش شانس تر از من 

امروز حین انجام کار هام پای هود، تو تو فکرم بودی... یه حسرت همیشه گوشه قلبمه ... که چرا ....وقتی قرار بر نرسیدن بود ...چرا پس همه ی این اتفاقا افتاد  ... چرا حداقل یه جا تموم نشد... چرا داغت به دلم موند... چرا حسرت حالی که دارین همیشه با منه ...

پرم از این سوالای بی جواب ....که تا قیام قیامت جوابی براش نیست 

چرا نشد... چرا نخواست بشه...چرا نخواستی بشه... چرا عمه خانوم انقدر ...

چرا عمه خانم اون پیامو داد که خبر رو بهم برسونه که تو رفتی... اون که میدونست من یکم هوایی ام... اون که میدونست من رفتم پی کار خودم... من که وسط بدبختی زندگیم داشتم و دارم دست و پا میزنم .... چرا میم و عمه خانوم ول نکردن

من خیلی نابود شدم بعد این جریان ...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۰۲ ، ۱۷:۰۰
آفتاب ...