قرارمان آخر اردیبهشت

جهان موازی

چون کاسه‌ای که پُر شدنش بی‌صدا کند
از تو دلم پُر است ولی دَم نمی‌زنم

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب

روز پاییزی میلاد تو در یادم هست

پنجشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۵، ۰۶:۲۸ ب.ظ

میدونی چیه؟

تو این دو سال خیلی کم پیش اومد از خدا بخوام مارو به هم برسونه

اصلا بذار از اینجا شروع کنم 

از جایی که باور کردم نباید انقد زود قضاوت کرد و فکر کرد که همه چیز حلّه

از اون روزی که اون حرفارو شنیدم 

قشنگ یادمه شمال بودیم ...منبعد شنیدن اون حرفا کلی مقاومت کردم کلی...

کنکوری بودم ...فقط به درسم فکر میکردم ...تغییر رشته ایم بودم ...با هزار تا بدبختی داشتم زیست میخوندم هیچی جز فکر کردن به اینکه۷ سال دیگه یه دکتر باشم نمیتونست حالمو خوب کنه 

ولی تو تابستون و پاییز همون سال انقد حرفت شد ...که بهت فکر کردم...و همزمانم به این فکر میکردم که ما هیچ مشکلی سر راهمون نخواهد بود...

بگذریم از تمام حرف هایی که راجع بهت زده شد و منو هی مشتاق تر کرد 

مرداد ماه بود که رفتیم مشهد ...اونجا نقل و نبات صحبتا بودی 

بعد ترش شد 

م هرچی من میگفتم بحثو میکشوند به تو به تو به تو...

یه عکسی که گرفته بودیو فرستاد زیرشم اسمتو نوشت...نوشت ارسالی از...

عید شدشب بله برون بهشته یه عکس دسته جمعی فرستاد تو بودی توش ...قند تو دلم آب کردن انگار وقتی عکستو دیدم 

اها اینو تازه یادم اومد تو نشهد بودیم ...م داشت عکسای دوربینشو میگشت تک و توکم بهم نشون میداد...یهو یاد بابات افتادم...میخواستم ببینم بعد این چند سال چقد تغییر کرده م گفت عکسشو داره داشت یکی یکی عکسارو رد میکرد که یهو رسید به عکسی که تو توش بودی بی مقدمه زوم کرد روش بهمون نشون داد گفت این فلانیه ...اونجام تو دلم قند آب کردن

بعد عید شد فک کنم که ایام فاطمیه بود با قبلش دعوت شد به خونتون که نیمد

آها قبل ترش وقتی بابات  با بابام قرار گذاشت راجع به تو حرف زد

بعد ترش

۴۰ روز مونده بود به کنکورم 

شنیدم میخوای بری...یخ کردم ...قلبم تند تند زد

اما امیدوار بودم که نمیذارن بری...

کنکورمو دادم...

یه هفته بعدش...

دیدم رفتی ولی یه جور دیگه...یه جوری که شوکه شدم ...یه جوری که مامانم نگرانم شد..یه جوری که گریه کردم نه واسه رفتنت واسه خودم با تمام وجودم گریه کردم 

حالا از اون روزا چند ماهه میگذره

تو واقعا رفتی...

من موندم...با آدمایی که از پا پس کشیدن ...

میدونی حالا فکر میکنم اگه شرایط خیلی خوب بود باید به خوبیش شک کرد...حالا میفهمم همه ی مشکل تو بودی

میدونی اولش همه چی مسخره به نظر میومد...ای کاش همش مسخره بازی بود

حالا هر وقت یه حرفی میشنوم که شبی خاطراتیه که از تو شنیدم حواسم بهت پرت میشه 

هر وقت آهنگ آخرین قدمُ میشنوم یادت میفتم

هنوزم خیالبافی میکنم 

هنوز منتظرم خدا دستمو بگیره منُ از این ورطه خلاص کنه

هنوز کلی سوال تو ذهنم مونده 

هنوز خوابتو میبینم 

هنوز ...

پ.ن:این پست یه مخاطب داره که میدونم احتمالش صفره اینو بخونه 

من بیشتر اینارو نوشتم که یکی دیگه بخونه بفهمه چه حالیم ...بدونه من حقم این نبود

پ.ن تر: همین چند وقت پیش بود داشتم فیلم" سر به مهر "رو میدیدم برای لیلا هم تو اون فیلم یه اتفاق این شکلی افتاده بود یه دیالوگ داشت در این مورد که انگار خودم نوشته بودمش:"خدایا وقتی یه چیزی هم معلومه هم معلوم نیست یعنی درواقع معلوم نیست، میدونم هر کی از بیرون ببینه میگه معلومه که اون تو رو میخواد ولی من اینو نمیخوام خدایا برا من معلوم نیست لطفا معلومش کن (یه چیز تو همین مایه ها بود دیالوگش)"

زیرصدا:آخرین قدم حامد زمانی

بعدا نوشت: یادم نبود امروز بیستمه ...اینو که نوشتم چند ساعت بعدش فهمیدم بیستمه و تولدت 

عنوان پستم صرفا جهت اینکه روز تولدتو یادم بود نوشتم

ولی حیف که همه چی تموم شده

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۸/۲۰
آفتاب ...

نظرات  (۱)

۲۰ آبان ۹۵ ، ۱۸:۳۳ علیرضا علیرضا
بسیار خوب

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی