قرارمان آخر اردیبهشت

جهان موازی

چون کاسه‌ای که پُر شدنش بی‌صدا کند
از تو دلم پُر است ولی دَم نمی‌زنم

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب

خب این چند روز کلی وبلاگ خوندم و یه سری هاشون نظرم رو جلب کرد، اونهایی که خاطرات زندگیشون رو مینوشتند؛ نه صرفا روزنوشت ها

منم تصمیم گرفتم بنویسم، نمیدونم شاید یادگار بمونه از روز هایی که خواستنی نیستن ولی هر چی باشه اسمش زندگیه.

خب مدتیه که تصمیم گرفتم به خودم بپردازم، یعنی دیدم که یه سری اتفاقات تو زندگیم هست که اذیتم میکنه ولی عملا کار خیلی زیادی نمیتونم براش بکنم ، سعی کردم خودم رو رشد بدم بجاش، مثلا در استفاده از اینستاگرام سعی کردم چیزهایی رو دنبال کنم که در درجه اول علمی هستن و بعد مربوط به سلامت، در قدم دوم سبک تغذیه ام رو تغییر دادم و در قدم سوم ورزش رو خیلی ریز شروع کردم ، از طرفی هم با مشورت پزشک روتین پوستی دارم انجام میدم.

معنی همه ی این حرفهام چیزیه که به میم میگفتم:" عوض کردن خیلی چیزها تحت کنترل ما نیست ولی خداقل میتونیم کاری کنیم کمتر اذیت شیم " 

تو زندگی من هزار دلیل هست برای گریه کردن و غصه خوردن و به در و دیوار زدن از طرفی هم همیشه هزار تا دلیل هست که بگیم خدایا شکر(بی انصاف نباشیم)، یه نگاه انداختم دیدم در عرض چند ماه اونم در آستانه ۲۶ سالگی موهام کلی سفید شدن، تصمیم گرفتم حداقل تو این وانفسا خودمو دریابم 

پ.ن: داشتم فکر میکردم الف اگر وضعیت من رو داشت تا الان سکته کرده بود، عمیقا به زندگیش حسرت میخورم و بارها تو دلم گفتم کاش من جای اون بودم و هیچ وقت با دغدغه های زندگی الانم روبرو نبودم

پ.ن۲: در راستای سالم خوری، در حال طی کردن مراحل ساخت خمیر ترشم ولی تا اینجا موفقیت آمیز نبوده :) 

پ.ن: درپناه خدا

بعدا نوشت: امروز یک کلاس مشترک داشتیم با دانشجوهای هم مقطع و هم رشته خودمون از  فردوسی مشهد، تجربه جالبی بود ،به این فکر میکردم که اونا هم یعنی اومده بودن اینجا برای مصاحبه ؟ یعنی دوست داشتن همکلاس ما باشن ؟

بعد تر نوشت: داستان عروسی الف را باید بنویسم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۰۱ ، ۰۰:۵۱
آفتاب ...

بارها اتفاق افتاده برای رسیدن به یک چیزی انقدر شوق داشتم و مصر بودم برای رسیدن به اون هدف ولی بعدش... پشیمون ترین آدم عالم بودم

یعنی یا خودم پشیمون شدم یا انقد همه چیز بد پیش رفته که ...

سال 86 برای اینکه زودتر عید بشه و برم شمال خونه مادربزرگم از آذر روز شمار گذاشته بودم

اما دقیقا 7 اسفند بود که علیرضا(برادرم) رو از دست دادبم

اون عید سیاه ترین عید بود 

هر چند که مدتها بعدش مثلا عید 98 هم به همون اندازه برام سیاه بود، این بار اما کسی رو از دست نداده بودم ولی گرفتار تصمیمات اشتباه شده بودم و خودم رو انداخته بودم ته چاه دقیقا از همون انتخاب ها بود که برای رسیدن بهش بی صبر بودم و بعد که رسیدم تازه اول همه چیز بود

هنوزم ته چاهم ...

پ.ن: اما عنوان بخاطر اینه که مدت کوتاهیه لابه لای موهام تار سفید پیدا میکنم، فکر کنم استارت سفید شدن موهام از همون سال 97 خورد ولی واقعا امسال به اوج خودش رسید

پ.ن: روزهایی رو دارم میگذرونم که برام جز حسرت به حال دور و بریام چیزی نداره، حقیقتا نمیدونم حسرت درستیه یا نه ولی حداقل شواهد نشون میده کسایی که کمتر از من دوییدن و جنگیدن و تمام عیارشون برای انتخاب هاشون مادی بود تقریبا 100 هیچ از من جلو زدن...

بابا حرف خوبی میزد... میگفت فلانی رو (داییم) معجزه هم نمیتونه نجات بده... اما من تجلی اون حرف رو در خودم دیدم و زندگیم... یه جوری ام که فکر میکنم کدوم معجزه باید رخ بده که ما رو نجات بده آخه؟

احساس بدیه عقب بودن از دیگران...

نقل قول:

دنیا پر از آدماییه که اتفاقا خیلی هم تلاش کردن ولی هیچوقت نتونستن توضیح بدن چرا باختن... حس بازنده بودن

پ.ن: چند تا وبلاگ بیان رو خوندم تو این چند روز و دیدم آدم های صاحب اندیشه تو ان فضا کم نیستن... تصمیم گرفتم منم بیشتر بنویسم... یه وقتا فقط نوشتن آدمو سبک میکنه...امیدوارم بتونم روزنوشت هامو بنویسم...حتی اگر کسی نخونه اما مدتها بعد که میای نوشته های خودتو میخونی میبینی چه روزایی رو از سر گذروندی...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۰۱ ، ۱۳:۰۱
آفتاب ...

دلم میخواد یه پلاکارد بزرگ بگیرم دسنم روش نوشته باشه :

من با یه نخ نازک به این دنیا وصلم لطفا با من مدارا کنید 

من غرق غم و استرس و اضطراب،احساس عقب بودن، سختی و فشار هستم؛ خیلی خستم و درعین حال تلاش میکنم که این نخ نازک بریده نشه و سعی میکنم شرایط رو هندل کنم . با هم مدارا کنیم 

از صفحه ی amirmamadd

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۰۱ ، ۲۰:۴۴
آفتاب ...

یک سری اتفاق تو این دوره ی کوتاه مرداد تا حالا برام افتاده که یواش یواش داره پوستمو کلفت میکنه 

مثلا قبلا اگر یکی خوردم میکرد همون لحظه میزدم زیر گریه الان میتونم اون لحظه با یه اشک سر و ته قضیه رو هم بیارم تا وقتی جمع رو ترک کردم گریه کنم 

یه وقتایی انقد حجم اتفاقات قلبتو فشار میده که کلا حس میکنی نمیتونی به هیچی فکر کنی اون لحظه حس میکنم مغزم ریست میشه

+یه اتفاقایی افتاد که هیچ وقت فکرشم نکرده بودم 

+هر چی بزرگ تر میشم بیشتر میفهمم که هیچی مطلق نیست و هیچ چیز و هیچ کسی تعلق همیشگی نداره ، یهو همچین میتونه بخوره زیر کاسه کوزه آدم که بری به قهقرا

+از اتفاقات امروز با ح

+وسط گریه هام برای بار هزار و چندم آقای دکتر م.س.ن و خانم دکتر ف.ق رو مورد لعن قرار دادم بسکه روح و روانمو داغون کردن

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۰۱ ، ۱۴:۲۶
آفتاب ...

بهم یادآوری کردی که در آنی میتونی زیر و روم کنی

بهم یادآوری کردی که انقد مغرور نشم به خودم 

یادآوری کردی همینایی که هستنم میتونن نباشن و برای تو کاری نداره

یادآوری کردی که دوباره چیزایی که جلو چشممه رو نمیبینم و برای دور دست ها دارم حسرت میخورم

یادآوری کردی همه چیز به دست توست

+پس درستش کن رفیق درستش کن نذار حسرت برام بمونه آخر همه چیز تو کمکم کن

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۰۱ ، ۱۲:۲۲
آفتاب ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ بهمن ۰۱ ، ۰۱:۴۳
آفتاب ...

در تن آرزویی برای خواب 

در روح تمنایی برای نیندیشیدن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۰۱ ، ۱۴:۰۹
آفتاب ...

هر یه نفر که میره من یاد تو میفتم و آرزوهام 

هر تصویری که از اون حوالی میبینم یاد تو میفتم و آرزوهام 

یاد تو که میفتم ، باز به خودم فکر میکنم و تمام تلاش هایی که دارم میکنم و نمیدونم هیچ وقت قراره نتیجه بدن یا تا ابد درحد تلاش های نافرجام میمونن 

من آرزوم بود باشم تو اون حوالی ، آرزوم بود و آرزوم هست

پ.ن: باز باید برگردم به همون جمله :" قدم بعدیتو چی میبینی ؟ آره ؛ پس برش دار"

پ.ن: پناه برتو از فکر و خیالی که چنگ میندازه و امید هامونو نابود میکنه 

پ.ن: برفِ نو برفِ نو سلام سلام 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۰۱ ، ۱۳:۳۵
آفتاب ...

+راه خیلی سرد و تاریکه ، مه آلوده، نمیبینم میترسم گم کردم نمیدونم چکار کنم نمیدونم چی شده ؟

_قدم بعدیتو میبینی؟

+آره

_پس همون یه دونه رو بردار

پ.ن۲:آرزو همسرش رفتن

پ.ن۳:کاش منم میتونستم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۰۱ ، ۱۹:۴۹
آفتاب ...

این مدت رو با قهوه بیدار موندم 

ابن هفته کلا یه شب کامل نخوابیدم 

یا اگه خواب بودم داشتم خواب میدیدم 

الانم به شدت خوابم میاد ولی باید بیدار بمونم

پ.ن: خدایا به همه ی ما رحم کن

پ.ن2: آش نخورده و دهن سوخته

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۰۱ ، ۱۱:۳۲
آفتاب ...